سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

نمیدانم که چه وقت هایی دلم خواب و خیال دارد

نمیدانم چه روز هایی بگم در چه خیال دارم

نمیدانم در کدام حالی وجودم را برنجانم

نمیدانم کجا و چه دورانی خیال هارا بپیچانم

 

•Sedna•

آغاز را از جایی می نویسم که در وسط زمین والیبال باشگاه ایستاده بودم.خالی خالی بود.توپ هایی که حالا پوسیده و بعضی ها خالی از باد بودند کنار دیوار های رنگ پریده بی حرکت ایستادند.دیوار ها قدیمی بودند که هنوز یادآور خاطرات زیادی بودند.خاطراتی مملو از صدای شادی بچه ها بعد از برد که بین دیوار ها می پیچید.چقدر برای گذشتن از آن روز ها زود بود. دلم برای تمام آن شادی ها و همدردی های بچه ها تنگ شده بود.بین این خاطره ها سمت یکی از توپ ها رفتم.کم باد بود اما با این حال وقتی روی زمین می افتاد چند بار کارش را تکرار می کرد. با هر ضربه ی توپ به زمین دوستانم در گوشه ی سالن پدیدار می شدند. من برای لحظه ای، دوباره تمام خاطرات تیم والیبال کلاسمان را در قاب چشمانم دیدم. توپ را برداشتم در سالن خالی ولی پر از خاطره دویدم. به تور نزدیک شدم. آخرین پرش و صدای برخورد توپ به زمین حریف. یک امتیاز برای ما. حالا تنها صدای توپ که به گوشه ی دیوار می رفت جایگزین صدای پرشور بچه ها شده بود. دوباره برای آخرین بار نگاهی به این خالی های پر خاطره انداختم . لحظه های شیرینی بود. خندیدن در کنار دوستانم، شیرین ترین بخش خاطره های تیم والیبال کلاس ما بود.

 

•Sedna•

آخرین ثانیه های نیمه شب گذشتند. صدای درشکه ها آخرین صدای شهری بودند که در تاریکی فرورفته بود. مانند همیشه همین طور ایستاده بودم. نگاهی به خودم اتداختم ، کمی رنگ سیاه و تزئینی از رنگ های قهوه ای ، زنگ زدگی. در این ساعات شب تنها ، تاریکی مهمان آسمان بود. نگاهی به اطراف انداختم. دیگر زمان زیادی گذشته بود، که کسی روی نیمکت خالی نمی نشست. اما امشب چیزی را دیدم. اول بزرگ و طولانی بود.کم کم صداهای آرام و خسته ای نزدیک شد. کم کم کوتاه تر شد. دیگر می توانستم اورا با سایه کوتاهش ببینم. او آرام و بی صدا بود. کمرش خمیده تر از قبل بود.آری این اولین دیدار ما نبود. از خنده های کودکانه اش گرفته تا گریه های بی وقفه اش را به یاد دارم. 

مه جلوی پایم را گرفته بود.راهی که به نیمکت منتهی میشد از کودکی در خاطرم نقش بسته بود.روی نیمکت نشستم. حالا آسمان هم مانند من نبود. روزی شادی هایی که روی نیمکت بر دلمان می نشست یا حرف هایی که در شب بین من و او رد و بدل میشد، در دفتر خاطراتم می نشست. اما حال دیگر اورا کنارم نداشتم و فقط شاخه ی گلی که آخرین یادگار از او بود برایم باقی مانده بود. شاخه را در دستم می چرخاندم و خاطراتش را در قلبم مرور می کردم. سایه خانه ها در آب ، چراغ های بلند شهر، سنگ فرش های زمین ، همه ی اینها خاطرات مارا یادآور میشدند.قطره های باران روی شاخه گل و دستانم می نشستند. ناگهان گرمای آشنایی در دل سرمای هوا نشست.او را کنارم دیدم. به چشمانش نگاه کردم که خاطراتم از آن سرچشمه می گرفتند.از غمی که روی سینه ام سنگینی می کرد ، لب به سخن باز کردم: اینقدر زود برای ترک کردن من رویا می بافتی؟ میدانی چقدر از دوریت ثانیه هارا می شمارم؟ اینقدر می شمارم تا فراموشم شود. تمام آن زمان هایی را که نگاهت آرامش روحم و دستانت تسکین دهنده غم هایم بود. 

لحظه ای سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم. دلم می خواست صدایش را دوباره بشنوم.نگاهی به او انداختم. چیزی نمیگفت. دستانم را سمت دستانش بردم ، دریغ از او که چیزی جز خیال نبود. او آرام محو می شد. در هرثانیه بیشتر از قبل. تا اینکه برای همیشه کاملا مرا ترک کرد. نگاهی به آسمان انداختم. گرمای دستانش با گرمای اشک هایم یکی شدند. روبه آسمان می گفتم تا بلکه او بشنود : هرثانیه که می گذشت ، ذره ذره جانم را می گرفت.زمانی که می گذرد خاطره های تورا از یادم می برد. چرا برای ترک کردنم آنقدر عجله داشتی ؟

صدایم را پایین آوردم. نگاهی به ساعت شهر انداختم. هنوز ثانیه ها می رفتند. زمان همیشه پایان دهنده ای برای زندگی من بود. اشک هایم را پاک کردم و به نیمکت و چراغ زنگ زده نگاهی انداختم. حالا این آخرین خاطره ی من و نیمکت زیر چراغ قدیمی شهر می شد. ولی این خاطره تفاوت بسیاری با روزهای زندگی ام داشت. امروز، در یک جمله به خاطره ی امشب تبدیل می شد. آخرین خاطره ی دفتر من تنها یک جلمه بود. او در زندگی من سودایی بیش نبود.

و در آخرش برای آخرین بار :

امضاء ، پیرمردی در زمان

 

"پایان"

 

•Sedna•

او زغوغای جهان آزاد است

فارغ از هرچه در این دنیا است

او دست می چرخاند در این آبی ها

او نقش رقص می نشاند در این شادی ها

او می نویسد و هر دم چنین می خواند

من آزادم زین رسوایی ها

 •Sedna•

شب شد و دل من راز گفت با ستاره ها

شب شد و جواب او شد دوری از جهان ما

جهان را به دودلی های کودکانه ام

فرستادم برای جاودانگی ها

چه زیبا شد آن موج ها آن جریان های ارغوانی ها

طعم خشت نشست بر پود ها تار ها

حال ما زان سفیدی موها

شد گریبان گیر زیبایی سال ها

گذشت خاطرات و نشست بر کوهی از غبار

تا بدیدش بگفت شد این روز هم رهسپار

 

•Sedna•

باغبان پیر مانند هر روز صبح که خورشید بر روی چمن ها تابیدن می گرفت ، از خانه ی کوچکش بیرون می آمد. خط های کنار لبش و چین های پیشانی اش چیزی از شادابی اش کم نمی کردند. خانه اش جایی بود کنار گل های بنفشه که در آغوش دسته ای از گل های سوسن ایستاده بودند. برای باغبان پیر خانه ی کوچک معنایی نداشت. او زندگی را جای دیگری یافته بود. او تنها باغی بزرگ طلب می کرد و جویبار محبتش را سخاوتمندانه بر سر سبز ها و رنگی های باغچه اش می افکند. هر سال بهار قلب او ، گیاهی پر از شکوفه می گشت و هر زمستان لبریز از امید. امیدی برای رسیدن بهار.

 

•Sedna•

می توانستم از پرتو های خورشید که تاریکی اتاقم را به روشنایی سپرده بود، صبح را احساس کنم.

نسیمی که پرده ی حریر را به بازی درآورده بود، عصاره ای از طعم تابستان به همراه داشت.

به نقش هایی که بیرون از این چهاردیوار، در قاب چشملنم جای گرفته بودند نگاه میکردم.

آه....آه از این همه زیبایی که حالا برای من رنجی بیش نیست.

نسیم تابستان برای خواب دلداری ام میداد و خورشید مرا از رخت خواب جدا می کرد.

بعد از چندی غرولند با خودم و...به جز خودم کسی در اتاق نبود.دست هایم را به طرف سقف گرفتم و در هوا تکان دادم. حالا که پاهایم روی زمین بودند راحت تر می توانستم تار های ابریشمی فرش را بین انگشت هایم احساس کنم.پایکوبی که در حیاط خانه بود از سودای خواب دور بود. خیلی دور.

آنها برای رسیدن پاییز چنان پایکوبی می کردند که انگار گمشده ای را خواهند یافت. من در خیال خودم جای امن تری داشتم‌.

روی زمین اتاق با ناز و غرور قدم برمیداشتم تا به جلوی 

راست گویی رسیدم.

برگشتم و خودم را دیدم.اما من تنهایی در آیینه بود که روزگاری را پشت سر نهاده بود.لحظه ای مکث کردم.برای دیدن آن من تنها لحظه ای مکث بسیار بود.

ولی درنگ کردن چیزی را تغییر نمیداد.دست از نگاه کردن برداشتم.برای یک روز با راست گوی اتاقم غریبه بودم.

پرده هارا کنار کشیدم و آنقدر عمیق نفس کشیدم تا ریه هایم را از تمام نسیم هایی که به اتاقم می آمد پر کنم.

امروز وقت آن بود که کمی در خیال سفر کنم. نیاز بود که از خودم در آیینه دور شوم. این من هستم. من در دنیای خیالاتم.امن ترین مکان برای من

 

•Sedna•

دخترک اینبار خیره ماند اینبار دیگر پاهایش برای برگشت توانی نداشتند

او می خواست فراتر از محدودیت های خودش باشد

او چیزی را می خواست که بالاتر از خودش است

نه چیزی را که در سطح اوست

 

یادداشت"سدنا"

با دیدن صحنه ای که روبه رویم قرار داشت با تمام توان به سمتش دویدم.

با هر قدمی که روی زمین می گذاشتم قطره ای اشک از چشمانی که حالا مانند مروارید درخشان درون آب بود . ولی این درخشش شباهت دردناکی با درخشش چراغ ماشینی برقرار کرده بود که هر ثانیه به او نزدیک می شد و من با هر لحظه نزدیک شدن ماشین ، خودم را دور تر از آن حس می کردم.

قدم هایم را آنقدر محک بر میداشتم که زمین ، زیر پاهایم محو شده بود. تنها صدایی که زیر باران در آن شب تاریک بین زمین آسمان می رقصید ، صدایی بود که واقعی بودن لحظات را جلوه میداد. 

ایستادم....🖤

باید میدویدم ولی ایستادم....&(:

انگار پاهایم مانند او من را ترک کردند....(:

دستانم را روی گوش های سردم گذاشتم و با ضربه هایی محکم که به گوشم می زدم با تمام توانم فریاد می کشیدم.....

(....نههه ....نهههه ....لطفا خواهش میکنم خواهش میکنم .... می خوام دوباره صدای بوق ماشین رو بشنوم.... می خوام دوباره صدای خنده هات بشنوم.... )

انگار دویدن برایم مانند یک قانون شده بود لحظه از احساس خالی بود و فقط حرکت می کردم . جسم بی جانش را که روی زمین افتاده بود در آغوش‌گرفتم....

سردش بود... مطمئنم .....نباید شک میکردم....حتما سردی هوا اینقدر اورا از گرما خالی کرده بود.

سرم را بالا گرفتم و به آسمان تیره ای که قطره های نقره ای بارانش بیشتر از ستاره هایش می درخشیدند نگاه کردم ناگهان پذیرای تمام احساس ها شدم . احساس می کردم نفس کشیدن را فراموش کردم . ناگهان تا جایی که می توانستم فریاد زدم . ذهن من حقیقتی را دریافت کرده بود سالیان سال تنها ترس او بود.

اشک هایم بین قطرات باران که روی صورتم بود پنهان می شدند.

خم شدم و اورا سفت در آغوش گرفتم.

صدایم در گلو خفه شده بود . چیزی قلبم را میفرشد که مرا از نگه داشتن آن بغض سنگین ضعیف می کرد.

اورا در آغوش فشردم و گفتم

( ....مگر قرار نبود بروی و زیر باران برای آسمان شادی کنی . مگر قرار نبود آنقدر بمانی تا شب به صبح برسد . 

ولی ... ولی تو نگفته بودی می خواهی این شب را برای من طولانی ترین شب عمرم کنی.

تورو خدا باهام حرف بزن)

با صدای آرومش که انگار از درون چاهی عمیق به گوش میرسید ازش جدا شدم و به چشمان نیمه بازش نگاه کردم آرام چیزی می گفت

(من همیشه در لحظه هایی که تو در زیر باران خواهی چرخید و آواز سر خواهی داد با تو هم آواز می شوم و در کنارت می رقصم و همیشه با تو خواهم بود)

چشم هایش بسته شدند و انگار در خوابی عمیق آرام گرفتند. 

از روی زمین بلند شدم و دستانم را باز کردم زیر باران می چرخیدم و زیر لب چیزی را زمزمه می کردم تا شاید دوباره اورا در کنارم احساس کنم......

اگر اینجایی می خواهم چیزی را بگویم حتی اگر برای هزار سال هم باشد برای در کنارت بودن زیر هر بارانی چرخ می زنم و هر آسمان آفتابی را بارانی میکنم تا بازهم بتوانم صدای خنده هایت در ذهنم مرور کنم

 

•Sedna•

برای بار دوم از پنجره بیرون رو نگاه کردم 

دوباره قدم های آرومش رو ب سمت دریا هدایت می کرد با لباس های رنگ نسکافه ای اش کنار ساحل نشست و ب موج های آروم دریا ک روح ساحل رو نوازش می کرد خیره شده بود

دیگه تحمل نداشتم سریع ب سمت ساحل رفتم و کنارش نشستم

_این دریا چی داره ک هر روز و شب بهش خیره میشی؟

جوابی نشنیدم 

ب چشم های مشکیش خیره شدم و دنباله ی نگاهش رو گرفتم و همونطور ب دریا خیره شدم

سعی داشتم چیزی رو ببینم ک این همه مدت صاحب نگاه خیره ی اون شده بود

صدای گرمش انگار تمام روحم رو از گره ی بین امواج دریا باز کرد و دوباره سرجایش برگرداند

برگشتم و بهش نگاه کردم هنوز هم ب دریا خیره بود

_برای دیدن هرچیزی نیاز نیست مثل ی قواص ماهر توی آب باشی یا مثل یک معلم درس رو از بر

برای درک بعضی چیزا فقط باید مثل ی بچه ی ۵ ساله ک همه چیزو با روحش احساس میکنه رفتار کنی

هنوز گیح بودم و انگار اون هم متوجه بود

+هر روز کنار دریا

ی آدم با لباس نسکافه ای و چشمای مشکی با دفتر توی دستش

سفارش تکراریه قهوه با شکلات تلخ

همش عجیبه

اما اون هر روز همون ساعت بر میگرده اینجا ب امید اینکه دوباره اون از بین موج های دریای بلند بشه و داد بزنه لطفا قهوه ی من دوتا قاشق شکر اضافی داشته باشه

عجیبه اما

اون هر روز همون ساعت اینجا میاد و هر روز میشه شاهد انعکاس نور خورشید توی چشمای تیله ایش بود

اون سعی میکنه فراموشش کنه

ولی هنوز میشه عصاره ی دلتنگی رو توی چشماش دید

و با دور شدن صدا برگشتم و پیرمرد مهربونی ک عصایش را در دستش می چرخاند و از ساحل دور می شد تماشا می کردم و همچنان منتظر برخورد دوباره ی موج ب ساحل ماندم و جملات را مرور می کردم

هر روز کنار دریا

قهوه و شکلات تلخ

لباس نسکافه ای 

همون ساعت همیشگی......

 

•Sedna•