سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۲۵ مطلب با موضوع «دلنوشه» ثبت شده است

گاهی سرم درد می گیرد.

گاهی دلم می خواد هرچه را به خوردم دادی بالا بیاورم.

گاهی دلم می خواهد جای زخم هایی که از کلماتت مانده است...نشانت دهم.

گاهی دلم می خواهد بدانم باز هم برمیگردی و اظهار پشیمانی میکنی؟

با این حال...گاهی دلم برایت تنگ می شود.

با این حال گاهی دلم می خواهد فقط باشی و حرف بزنی...حتی اگر گوش هایم از صدای بلندت درد بگیرد.

گاهی دلم برایت تنگ میشود و گاهی احساس میکنم هنوز دوستت دارم.

_پیچک

نپرسید چرا زیاد می خوابی...چرا زیاد حرف نمیزنی...

بعضیا بین پریدن از ساختمون ۲۰ طبقه و خوابیدن ، خوابیدن و حرف نزدن رو انتخاب میکنن.

به دریا رسیده ام.موج ها در ساحل می ایستند.باد می وزد.دریا می جوشد.آفتاب می زند و ماسه ها گرم گرم هستند.همه چیز خوب است.

همه پیز جریان دارد و موج های سرد دریا...دانه های ریز ماسه را از روی پایم کنار می زدند.

لبخندی می زنم و از تابش شدید خورشید چشم هایم جمع می شود.

همه چیز خوب است.

_پیچک

مهم نیست که چقدر در آینه به خودت با چشم شرم نگاه میکنی.

مهم نیست که به چه اندازه زمانی که در خیابان راه می روی نگران نگاه های مردم هستی.مهم نیست که چندبار وقتی صدای خنده ی جمعی رو از گوشه ای می شنوی، فکر می کنی تورا به سخره گرفته اند.در هرحال تو هرگز نخواهی فهمید که روزی لبخندت سبب خنده ی من بعد از اشک هایم شد.هرگز نخواهی فهمید که آن روز موهای خرماییت  باعث برق زدن چشم هایم شد.هرگز نخواهی فهمید وقتی در جمع اولین نفر من را در آغوش گرفتی...احساس کردم که قلبم سرشار از دریا های مواج شده است.هرگز نخواهی فهمید که وقتی تنها در حیاط مدرسه می نشستی و فکر می کردی تنهایی...من گوشه ای نشسته بودم و نگاهت می کردم.هرگز نخواهی فهمید که من میدیدم از دفتر مشاوره غمگین بر می گردی.هرگز نخواهی فهمید که خیلی خوب متوجه می شدم در جمع اطرافیانت چطور ترد میشدی.تو هرگز نخواهی فهمید درست همان وقتی که از خودت متنفر شده ای...من چقدر دوستت دارم.

_پیچَک؛

روزی چشم باز کردم و احساس کردم منتظر کسی هستم.

پس می نویسم برای کسی که نمیدانم کیست اما انتظارش را می کشم.

تمام من در بین کلماتم جاری می شدند و بعد در آبشاری از انسان ها میان سنگ های زندگی خاموش شدند و مانند جسمی سرد و بی نفس کنار رودخانه افتادند...حال این تن مرده کلمات را می بوسد و مزین اشک هایش می کند.

لینک کانالم توی روبیکا👇🏻(=

Rainy_train@

من نوشتم باران

او خواند اشک

من نوشتم اشک

او خواند درد...زخم...مرگ

من نوشتم درد زخم مرگ

او خواند مرهم

من نوشتم مرهم

و او آرام خواند "تو"

کسی روی سنگی نوشته است...من مدام غرق می شوم؟

کسی خارج از آب نشسته است و دست و پا زدن مرا می بیند؟

آری کسی نشسته است...

چون وقتی روی آب معلق می مانم...آواز ملایم کسی را می شنوم..

روی آب معلق می مانم...انگار که روحی در بدنم اسیر نیست

گویی آسمان روی سرم پارچه ای می اندازد مانند آن پارچه ای که روی مرده ای جا دارد...

پارچه ای به رنگ آسمان که پیغام جدایی دارد...

انگار بالاخره آزاد شده ای و می توانی ساعت ها تنها بمانی

تنها از صدایی تورا وادار به بازیگری می کند...درست مثل بازیگر در صحنه تئاتر

تنها صدایی در میان گوشت می رقصد...صدای آرام کیست؟

شاید صدای آرام کسی که نشسته است و به سنگ خیره شده است؛سنگی که رویش کسی نوشته بود"من مدام غرق می شوم"

_ژنرال برایتان در نامه قبل ننوشتم چون فکر کردم خسته اید...ولی امروز قلبم از حرف او خیلی خسته شده...ژنرال آنها می گویند زیادی احساساتم را بروز میدهم و بدین خاطر از من متنفرند...غمگینم جون به این خاطر او دیگر مرا دوست ندارد

ژنرال عزیز در جواب نامه ام برایم گفت:

_از دیگران غمگین نشو...تنها هرچه را که احساس کردی برای من بنویس...من احساساتت را می پذیرم و به خوبی از آنها مراقبت میکنم

(نامه اش را بوییدم...همان عطر را که اولین روز برایش هدیه بردم)

 

به دیدارم بیا....همراه با شاخه ای از گل های رز وحشی...؛"

گل را روی نامه ای بگذار...،از همان نامه های قدیمی که عشق در 

تار و پودش جای داد،،

در نامه از آفتاب برایم بگو..برایم از طلوع خورشید بگو...آیا آسمان از فراز کوه ها همچون اینجا زیباست؟

گمان می کنم در فراز کوه ها،آسمان وسیع تر است...آنقدر که سبزه ها و خانه ها را در بر بگیرد.

اگر همانقدر دل انگیز باشد..شاید وقت آن رسیده است که اینجا را ترک کنم و همراه جویبار ها به بالای کوه ها سفرکنم...

همانجا که آسمان نزدیک تر است و هنگام سپیده دم ابر ها بر زمین  می نشینند...

🌅⏳

احساس میکنم آنقدری خسته ام که نمی توانم به دیگران فکر کنم

نمی توانم برای هر احساسی اشک بریزم

دیگر نمی توانم چیزی را روی قلبم تحمل کنم

آنقدر خسته که انگار روی یک تکه ابر دراز کشیده ام و از او می خواهم من  را با خود ببرد...

مهم نیست کجا باشد...فقط بروم جایی که

کسی نبیند

کسی نشنود

کسی چیزی نگوید

هیچ چیز

فقط خودم باشم و خودم

و سکوت

شاید تابلوی بزرگی زدم و رویش نوشتم:

"اینجا کسی به نام"من" زندگی می کند...لطفا هیچ نگویید و هیچ نشنوید...اینجا چیزی برای شنیدن و چیزی برای بازگو کردن نیست"

 

آری اینجا فقط کسی می خواهد کنار آتش بنشیند و تا روزهای دیگر هیج نگوید...و صفحات کاهی کتابی را ورق بزند و اجازه دهد به آرامی در کتاب غرق شود...

شاید پریزادی اورا نجات داد...