سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۱۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

او زغوغای جهان آزاد است

فارغ از هرچه در این دنیا است

او دست می چرخاند در این آبی ها

او نقش رقص می نشاند در این شادی ها

او می نویسد و هر دم چنین می خواند

من آزادم زین رسوایی ها

 •Sedna•

شب شد و دل من راز گفت با ستاره ها

شب شد و جواب او شد دوری از جهان ما

جهان را به دودلی های کودکانه ام

فرستادم برای جاودانگی ها

چه زیبا شد آن موج ها آن جریان های ارغوانی ها

طعم خشت نشست بر پود ها تار ها

حال ما زان سفیدی موها

شد گریبان گیر زیبایی سال ها

گذشت خاطرات و نشست بر کوهی از غبار

تا بدیدش بگفت شد این روز هم رهسپار

 

•Sedna•

باغبان پیر مانند هر روز صبح که خورشید بر روی چمن ها تابیدن می گرفت ، از خانه ی کوچکش بیرون می آمد. خط های کنار لبش و چین های پیشانی اش چیزی از شادابی اش کم نمی کردند. خانه اش جایی بود کنار گل های بنفشه که در آغوش دسته ای از گل های سوسن ایستاده بودند. برای باغبان پیر خانه ی کوچک معنایی نداشت. او زندگی را جای دیگری یافته بود. او تنها باغی بزرگ طلب می کرد و جویبار محبتش را سخاوتمندانه بر سر سبز ها و رنگی های باغچه اش می افکند. هر سال بهار قلب او ، گیاهی پر از شکوفه می گشت و هر زمستان لبریز از امید. امیدی برای رسیدن بهار.

 

•Sedna•

می توانستم از پرتو های خورشید که تاریکی اتاقم را به روشنایی سپرده بود، صبح را احساس کنم.

نسیمی که پرده ی حریر را به بازی درآورده بود، عصاره ای از طعم تابستان به همراه داشت.

به نقش هایی که بیرون از این چهاردیوار، در قاب چشملنم جای گرفته بودند نگاه میکردم.

آه....آه از این همه زیبایی که حالا برای من رنجی بیش نیست.

نسیم تابستان برای خواب دلداری ام میداد و خورشید مرا از رخت خواب جدا می کرد.

بعد از چندی غرولند با خودم و...به جز خودم کسی در اتاق نبود.دست هایم را به طرف سقف گرفتم و در هوا تکان دادم. حالا که پاهایم روی زمین بودند راحت تر می توانستم تار های ابریشمی فرش را بین انگشت هایم احساس کنم.پایکوبی که در حیاط خانه بود از سودای خواب دور بود. خیلی دور.

آنها برای رسیدن پاییز چنان پایکوبی می کردند که انگار گمشده ای را خواهند یافت. من در خیال خودم جای امن تری داشتم‌.

روی زمین اتاق با ناز و غرور قدم برمیداشتم تا به جلوی 

راست گویی رسیدم.

برگشتم و خودم را دیدم.اما من تنهایی در آیینه بود که روزگاری را پشت سر نهاده بود.لحظه ای مکث کردم.برای دیدن آن من تنها لحظه ای مکث بسیار بود.

ولی درنگ کردن چیزی را تغییر نمیداد.دست از نگاه کردن برداشتم.برای یک روز با راست گوی اتاقم غریبه بودم.

پرده هارا کنار کشیدم و آنقدر عمیق نفس کشیدم تا ریه هایم را از تمام نسیم هایی که به اتاقم می آمد پر کنم.

امروز وقت آن بود که کمی در خیال سفر کنم. نیاز بود که از خودم در آیینه دور شوم. این من هستم. من در دنیای خیالاتم.امن ترین مکان برای من

 

•Sedna•

دخترک اینبار خیره ماند اینبار دیگر پاهایش برای برگشت توانی نداشتند

او می خواست فراتر از محدودیت های خودش باشد

او چیزی را می خواست که بالاتر از خودش است

نه چیزی را که در سطح اوست

 

یادداشت"سدنا"

با دیدن صحنه ای که روبه رویم قرار داشت با تمام توان به سمتش دویدم.

با هر قدمی که روی زمین می گذاشتم قطره ای اشک از چشمانی که حالا مانند مروارید درخشان درون آب بود . ولی این درخشش شباهت دردناکی با درخشش چراغ ماشینی برقرار کرده بود که هر ثانیه به او نزدیک می شد و من با هر لحظه نزدیک شدن ماشین ، خودم را دور تر از آن حس می کردم.

قدم هایم را آنقدر محک بر میداشتم که زمین ، زیر پاهایم محو شده بود. تنها صدایی که زیر باران در آن شب تاریک بین زمین آسمان می رقصید ، صدایی بود که واقعی بودن لحظات را جلوه میداد. 

ایستادم....🖤

باید میدویدم ولی ایستادم....&(:

انگار پاهایم مانند او من را ترک کردند....(:

دستانم را روی گوش های سردم گذاشتم و با ضربه هایی محکم که به گوشم می زدم با تمام توانم فریاد می کشیدم.....

(....نههه ....نهههه ....لطفا خواهش میکنم خواهش میکنم .... می خوام دوباره صدای بوق ماشین رو بشنوم.... می خوام دوباره صدای خنده هات بشنوم.... )

انگار دویدن برایم مانند یک قانون شده بود لحظه از احساس خالی بود و فقط حرکت می کردم . جسم بی جانش را که روی زمین افتاده بود در آغوش‌گرفتم....

سردش بود... مطمئنم .....نباید شک میکردم....حتما سردی هوا اینقدر اورا از گرما خالی کرده بود.

سرم را بالا گرفتم و به آسمان تیره ای که قطره های نقره ای بارانش بیشتر از ستاره هایش می درخشیدند نگاه کردم ناگهان پذیرای تمام احساس ها شدم . احساس می کردم نفس کشیدن را فراموش کردم . ناگهان تا جایی که می توانستم فریاد زدم . ذهن من حقیقتی را دریافت کرده بود سالیان سال تنها ترس او بود.

اشک هایم بین قطرات باران که روی صورتم بود پنهان می شدند.

خم شدم و اورا سفت در آغوش گرفتم.

صدایم در گلو خفه شده بود . چیزی قلبم را میفرشد که مرا از نگه داشتن آن بغض سنگین ضعیف می کرد.

اورا در آغوش فشردم و گفتم

( ....مگر قرار نبود بروی و زیر باران برای آسمان شادی کنی . مگر قرار نبود آنقدر بمانی تا شب به صبح برسد . 

ولی ... ولی تو نگفته بودی می خواهی این شب را برای من طولانی ترین شب عمرم کنی.

تورو خدا باهام حرف بزن)

با صدای آرومش که انگار از درون چاهی عمیق به گوش میرسید ازش جدا شدم و به چشمان نیمه بازش نگاه کردم آرام چیزی می گفت

(من همیشه در لحظه هایی که تو در زیر باران خواهی چرخید و آواز سر خواهی داد با تو هم آواز می شوم و در کنارت می رقصم و همیشه با تو خواهم بود)

چشم هایش بسته شدند و انگار در خوابی عمیق آرام گرفتند. 

از روی زمین بلند شدم و دستانم را باز کردم زیر باران می چرخیدم و زیر لب چیزی را زمزمه می کردم تا شاید دوباره اورا در کنارم احساس کنم......

اگر اینجایی می خواهم چیزی را بگویم حتی اگر برای هزار سال هم باشد برای در کنارت بودن زیر هر بارانی چرخ می زنم و هر آسمان آفتابی را بارانی میکنم تا بازهم بتوانم صدای خنده هایت در ذهنم مرور کنم

 

•Sedna•

برای بار دوم از پنجره بیرون رو نگاه کردم 

دوباره قدم های آرومش رو ب سمت دریا هدایت می کرد با لباس های رنگ نسکافه ای اش کنار ساحل نشست و ب موج های آروم دریا ک روح ساحل رو نوازش می کرد خیره شده بود

دیگه تحمل نداشتم سریع ب سمت ساحل رفتم و کنارش نشستم

_این دریا چی داره ک هر روز و شب بهش خیره میشی؟

جوابی نشنیدم 

ب چشم های مشکیش خیره شدم و دنباله ی نگاهش رو گرفتم و همونطور ب دریا خیره شدم

سعی داشتم چیزی رو ببینم ک این همه مدت صاحب نگاه خیره ی اون شده بود

صدای گرمش انگار تمام روحم رو از گره ی بین امواج دریا باز کرد و دوباره سرجایش برگرداند

برگشتم و بهش نگاه کردم هنوز هم ب دریا خیره بود

_برای دیدن هرچیزی نیاز نیست مثل ی قواص ماهر توی آب باشی یا مثل یک معلم درس رو از بر

برای درک بعضی چیزا فقط باید مثل ی بچه ی ۵ ساله ک همه چیزو با روحش احساس میکنه رفتار کنی

هنوز گیح بودم و انگار اون هم متوجه بود

+هر روز کنار دریا

ی آدم با لباس نسکافه ای و چشمای مشکی با دفتر توی دستش

سفارش تکراریه قهوه با شکلات تلخ

همش عجیبه

اما اون هر روز همون ساعت بر میگرده اینجا ب امید اینکه دوباره اون از بین موج های دریای بلند بشه و داد بزنه لطفا قهوه ی من دوتا قاشق شکر اضافی داشته باشه

عجیبه اما

اون هر روز همون ساعت اینجا میاد و هر روز میشه شاهد انعکاس نور خورشید توی چشمای تیله ایش بود

اون سعی میکنه فراموشش کنه

ولی هنوز میشه عصاره ی دلتنگی رو توی چشماش دید

و با دور شدن صدا برگشتم و پیرمرد مهربونی ک عصایش را در دستش می چرخاند و از ساحل دور می شد تماشا می کردم و همچنان منتظر برخورد دوباره ی موج ب ساحل ماندم و جملات را مرور می کردم

هر روز کنار دریا

قهوه و شکلات تلخ

لباس نسکافه ای 

همون ساعت همیشگی......

 

•Sedna•

روز پدر که میرسید درد و عذاب وجودم را پر می کرد.

تصور چشم های منتظر دخترکش روحم را می خورد.

مردچهارشونه ای که به دیوار زندان تکیه داده بود درخواب پرسه میزد. اما گویی به جای آرامش خواب هرلحظه جانش را میگرفتند.

مرد چهارشونه خبر از صورت ضعیفش نداشت. صورت او با چین چین ها و خط های پی در پی که همدیگه را قطع می کردن به بازی گرفته شده بود.

مرد با آن همه بزرگی و ابهتش با فریادی بلند از خواب پرید.

چشم هایش بی فروغ بودند و امیدی برای زنده ماندن نداشتند.

مرد چشمانش را بست و آرام درخواست آب کرد.

لیوان را از آب سرد لبریز کردم و طرفش بردم‌. دست هایش می لرزید آنقدر مشتاق نوشیدن جرعه ای آب بود. قطره های بلوری آب از کنار صورتش روی لباسش می ریختند.

نگاهی به او انداختم و کنارش نشستم. میدانستم مرا که میبیند می خواهد از صدجا تکه تکه ام کند درست همانطور که مابا اسیرها می کردیم.

نگاه غضب ناکش را روی صورتم احساس کردم. با اینکه او اسیر بود و من نگهبان زندان لحظه ای به خودم لرزیدم.

مرد اسیر آرام در سکوت شب زمزمه کرد.

-نشستی تا از حقارتی که فکر می کنین برای ما درست کردین لذت ببری؟

+ن...نه

_پس پاشو از جلوی چشمام دور شو به اندازه ی کافی سر تانک ها و گلوله ها امثال تو علاف رو دیدم

خشم مرد از چیزی که تصورش را داشتم بیشتر بود.

از کنارش بلند شدم و سرجایم برگشتم.

مرد زیر لب غر و لند می کرد و عالم و آدم را یا مجازات می کرد یا نفس از جانشان می گرفت.

مرد دوباره خوابش برد. آرام از کنارش دفترش را بداشتم. دفتر کوچکی را که هر روز در آن می نوشت و گوشه ی دیوار می گذاشت.

بوی دفتر ، حس دلتنگی را تداعی می کرد که گویی مرد هر شب و روز با آن سر می کرد.

دفتر را ورق می زدم تا به جایی رسیدم. در تیتر نوشته بود 

"برای دخترم"

عزیزکم حالا که این را می نویسم جای خوبی نیستم و حال خوبی هم ندارم

کل روحم برای دیدنت دوباره ات پر میکشد. دلم می خواهد دوباره موهایت را بو کنم و چشم های قهوه ای ات را نگاه کنم. دلم می خواهد دوری ات را با یک روز درآغوش کشیدنت عوض کنم.

چقدر دلم برایت تنگ شده عزیزکم. حتما زمانی که برگردم یک دل سیر چشم هایت را نگاه میکنم.

آخر یاداشت مرد قطره ی اشکی از گوشه ی چشم نگهبان به پایین افتاد.

شاید واقعا معنی دوری و دلتنگی را کسی درک نکند.

شاید اینکه از کسی که جانت برایش در میرود سال ها دور باشی برای من و هرآنکس که در آغوش خاطرات به خواب نرفته است، عادی باشد.

مثل خوردن آب معنی دوری برای ما آسان است.

اما دختری که مرد اسیر برایش نامه نوشته بود چیز دیگری را از دوری احساس میکرد.

او چیز دیگری را در ، از آغوش پدر دور بودن احساس می کرد.

اشک هایم را پاک کردم اما هر لحظه با فکر کردن به او و دختر یا دخترکش چشم هایم از اشک خیس می شدند.

دخترِ مرد ، از پدر چیزی را احساس میکرد که برای ما اندازه ی خورده کاغذی ارزش ندارد.

او حتما قدر چیزهایی را میدانست و آرزویش را داشت که ما حتی از آن یاد نمیکنم.

حسرت پریدن در بغل یک کوه آرامش.

حسرت بازی کردن با او در پارک سر کوچه.

حسرت همین ساده های کوچک که برای ما هیچ چیز است.

شاید حسرت تبریک روزی به پدرش.

شاید حسرت گفتن 

روز پدر مبارک باشه بابا....

 

•Sedna•

باید امروز بنشینیم به صرف چیز کوچکی

به صرف چیزی که مارا از غم باز میدارد

شاید به صرف شادی شاید به صرف کلیشه ای که سالهاست کنار گذاشته شده

بنشینیم به تماشای عشق بین زمین و آسمان

یا تماشای دستانی که زیبایی را می سازد

بدانیم هرجا برای لحظه ای باید خندید باید شاد بود

باد لحظه ای تمام دنیا را از خودت برنجانی و تنهای تنها شوی

گاهی باید سری به خودت بزنی

باید بلند بگوی

حالت چطور است؟

شاید زمان زیادی گذشته باشد اما وجودت هرگز برای پذیرفتن دوباره ی تو نا امید نمی شود

بلند بگو 

بلند خودت را صدا بزن هر اسمی که داری کوتاه یا بلند 

باید بشمری حروفی را که اسمت را تشکیل میدهند هر کدام لحظه ای از زندگی تو هستند

پنهان شو از تمام کسانی که در لحظه حالت را اسیرشان میکنند و وا ویلا

باید بلندتر بخندی

طوری که گوش هایم را از شنیدن ابدی باز دارند

آنقدر بلند بخند تا صدایش گلویت را برنجاند

لبخند بزن 

آنقدر که سالیان بگذرند و هنوز جای آن لبخند که تو به خودت هدیه کردی برجا باشد

باید گاهی چشمانت را باز کنی

نه برای دیدن دنیای روبه رویت

برای دیدن خودت

برای بخشیدن خودت

برای خندیدن خودت

برای شاد بودن خودت

 

برای اینکه خودت را در لحظه ای آزاد و رها سازی

برای خودت....

(سدنا حقیقی)

می خوام لحظه ای درنگ کنم. می خواهم بایستم و دست از انجام هر کاری بردارم. شاید بخوام دراز بکشم و برای همیشه به آسمان خیره شوم و با فکر کردن به آواز باد و رقص چمن ، زمان را دور بزنم. شاید بخواهم چشمانم را ببندم و بین زمین و آسمان پیوند شادی ببیندم. شاید بخواهم کتاب خاک خورده ای که سالهاست در گوشه ی کتابخانه ی پوسیده ی هتل قرار دارد را بردارم و به دنیایی سفر کنم که نویسنده اش آن دنیا را احساس کرده است. شاید بخواهم خودکار بیک قدیمی را در دستان خسته ام بگیرم و با هر تیک تاک ساعت زمان جدیدی در دنیای تنهای کاغذم زنده کنم. شاید بخواهم روزی در کافه ی آقای سین شین که در انتهای خیابان ۱۲ قرار داد بروم و با تمام وجودم عطر قهوه ی تازه ای که از آشپزخانه ی کافه می آید و مردم را به اینجا می کشاند، احساس کنم. یا کنار پنجره ی انتهای سالن کافه به دانه های برف که در حال اجرای جشن زمستانی هستند، نگاه کنم. شاید بخواهم لحظه ای از تمام این مکان، این حال یا حتی این زمان دور شوم و خودم را به صرف ی وعده ی غذایی در رستوران خانم میم دعوت کنم.

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)