سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۱۰ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

K

به قول سید علی صالحی..."ما مبتلاء به نوشتنیم"🙂

چقدر قشنگ میگه🦋🥲

J

دلم می خواد شعر بنویسم...احساس میکنم نیم دیگه ای از افکار و احساساتم نیاز دارن که با اشعار توصیف بشن...

اشعاری که از اعماق روح روی کاغذ سفید نقش می بندن...

 

_ژنرال برایتان در نامه قبل ننوشتم چون فکر کردم خسته اید...ولی امروز قلبم از حرف او خیلی خسته شده...ژنرال آنها می گویند زیادی احساساتم را بروز میدهم و بدین خاطر از من متنفرند...غمگینم جون به این خاطر او دیگر مرا دوست ندارد

ژنرال عزیز در جواب نامه ام برایم گفت:

_از دیگران غمگین نشو...تنها هرچه را که احساس کردی برای من بنویس...من احساساتت را می پذیرم و به خوبی از آنها مراقبت میکنم

(نامه اش را بوییدم...همان عطر را که اولین روز برایش هدیه بردم)

 

I

گویی دیشب فرشته ای به بی کران آسمان پرواز کرد و آرزوی انسانی را به گوش اختر و سحاب رساند...

که امروز را به پرتو آفتاب و ابر های کوچک مزین کند...🙂

آنگونه که من انتظارش را می کشیدم🌝🌼

G

شاید آسمون صبح امروز...برام سه شنبه ی قشنگی رو رغم بزنه>>>

🙂🌼💬

 

 

 

اگر برایم نامه بنویسی آن را برای همیشه نگه می دارم

می توانی چند خطی برایم از خودت بگویی؟

می توانی کمی از حرف هایمان یا خاطراتمان بگویی؟

میدانم که هیچ چیز ابدی نیست...

ولی یقیین دارم که کلمات و خاطرات ابدی هستند...

برایم نامه بنویس تا تورا به واسته ی کلمات روی کاغذ جاودانه داشته باشم

🌼🌤🍂

f

به نظرتون شادی یعنی چی؟

به دیدارم بیا....همراه با شاخه ای از گل های رز وحشی...؛"

گل را روی نامه ای بگذار...،از همان نامه های قدیمی که عشق در 

تار و پودش جای داد،،

در نامه از آفتاب برایم بگو..برایم از طلوع خورشید بگو...آیا آسمان از فراز کوه ها همچون اینجا زیباست؟

گمان می کنم در فراز کوه ها،آسمان وسیع تر است...آنقدر که سبزه ها و خانه ها را در بر بگیرد.

اگر همانقدر دل انگیز باشد..شاید وقت آن رسیده است که اینجا را ترک کنم و همراه جویبار ها به بالای کوه ها سفرکنم...

همانجا که آسمان نزدیک تر است و هنگام سپیده دم ابر ها بر زمین  می نشینند...

🌅⏳

احساس میکنم آنقدری خسته ام که نمی توانم به دیگران فکر کنم

نمی توانم برای هر احساسی اشک بریزم

دیگر نمی توانم چیزی را روی قلبم تحمل کنم

آنقدر خسته که انگار روی یک تکه ابر دراز کشیده ام و از او می خواهم من  را با خود ببرد...

مهم نیست کجا باشد...فقط بروم جایی که

کسی نبیند

کسی نشنود

کسی چیزی نگوید

هیچ چیز

فقط خودم باشم و خودم

و سکوت

شاید تابلوی بزرگی زدم و رویش نوشتم:

"اینجا کسی به نام"من" زندگی می کند...لطفا هیچ نگویید و هیچ نشنوید...اینجا چیزی برای شنیدن و چیزی برای بازگو کردن نیست"

 

آری اینجا فقط کسی می خواهد کنار آتش بنشیند و تا روزهای دیگر هیج نگوید...و صفحات کاهی کتابی را ورق بزند و اجازه دهد به آرامی در کتاب غرق شود...

شاید پریزادی اورا نجات داد...