سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۷ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

روحی خسته بودم در جسمی سنگین و سخت...شاید سختی اش از قلبی می گذشت و اورا نیز کندتر می کرد.

نامه های پوسیده را از پاکت چروکیده بیرون کشیدم و میان دست های مرده ام فشردم.کمی احساس زنده بودن میان نفس هایم پیچید و خیلی زود دور شد.نامه های پوسیده را روی میز ریختم.شمع لحظه به لحظه آب میشد و اشک هایش تمام جاهای خالی آغوشش را پر کرده بودند.یکی از نامه هارا برداشتم تکه های پوسیده ی کاغذ پودر میشدند و درکنار گل های خشکیده آرام می گرفتند.

لابد او هم میان خروار ها خاطره و خروار ها کلام نگفته دفن شده بود.اما نه.او میان خروار ها خاک فرو رفته بود.

این من بودم که لابهلای خاطرات له میشدم.من بودم که در حسرت آغوش کوچکش خورد میشدم.در حسرت یک روز دیگر نفس کشیدنش. حتی.......در حسرت یک روز دیگر دور بودن از او اما در حالی که او زنده است.

نامه ای را باز کردم...بوی نم سیلی محکمی بر صورتم نشاند که اشکم سرازیر شد...اینقدر از دوری ما میگذشت؟به اندازه فاصله خروار ها خاک؟این بود؟

واژگانش یاد اورا بر دوش داشتند.چقدر خسته بودند وقتی می گفتند:

"دلتنگت هستم اما گمان میکنم دیگر مدهوش شدن در چشم هایت سهم من نمی شود...دیگر شمع طاققتش تمام شده...لحظه های آخرش را هم می سوزد...وقتی آخرین قطره ی اشکش را بریزد...ملاقات دوباره ی ما بماند برای دنیایی دیگر در گوشه ی خلوتی از آغوش تو"

شمع آخرین قطره اشکش را ریخت و پرتو لرزانش بر روی نامه ی پوسیده خاموش شد.یادم میماند...ملاقات بعدیمان را یادم میماند.

G

شاید آسمون صبح امروز...برام سه شنبه ی قشنگی رو رغم بزنه>>>

🙂🌼💬

احساس میکنم آنقدری خسته ام که نمی توانم به دیگران فکر کنم

نمی توانم برای هر احساسی اشک بریزم

دیگر نمی توانم چیزی را روی قلبم تحمل کنم

آنقدر خسته که انگار روی یک تکه ابر دراز کشیده ام و از او می خواهم من  را با خود ببرد...

مهم نیست کجا باشد...فقط بروم جایی که

کسی نبیند

کسی نشنود

کسی چیزی نگوید

هیچ چیز

فقط خودم باشم و خودم

و سکوت

شاید تابلوی بزرگی زدم و رویش نوشتم:

"اینجا کسی به نام"من" زندگی می کند...لطفا هیچ نگویید و هیچ نشنوید...اینجا چیزی برای شنیدن و چیزی برای بازگو کردن نیست"

 

آری اینجا فقط کسی می خواهد کنار آتش بنشیند و تا روزهای دیگر هیج نگوید...و صفحات کاهی کتابی را ورق بزند و اجازه دهد به آرامی در کتاب غرق شود...

شاید پریزادی اورا نجات داد...

دیروز تنهایی رفته بودم کتاب بخرم...موقع برگشت

سایه آفتاب روی کتابم این شکلی شد...(:

انگار یک گربه هست که چاقو دستشه>>>>>

تو آن شب گوشه ی دفترت بی مقدمه نوشتی:

و امشب باران زد...

 

"آری آن شب آسمان برای تو بارید...و من امشب هنگامی که باران زد یاد تو افتادم...و گوشه ی دفترم به یادت نوشتم:"

*و امشب به یادت اشک هایم سرازیر شد*

ساعت ها با فکر کردن به صدای ترقه ها و خنده ها حتی صدای جیغ از ترس پریدن روی آتش گذشتن و همشون رو حالاروبه روی چشمام میدیدم.نور زرد و نارنجی آتش جلوی چشم همه توی تاریکی شب می درخشید.پشت یکی از کلوش هایی که آتش روی اون شعله ور شده بود ایستادم.هفت تا آتش.کمی عقب تر ایستادم و شروع کردم به پریدن.گرمای لحظه ای و داغ آتش رو احساس می کردم اما لذت پریدن دوباره از روی آتش،صبرم رو کمتر می کرد.نفسم رو حبس می کردم که دود آتش توی ریه هام نرود.وقتی از آتیش هفتم پریدم دیگه نفسی برام نمونده بود.کنار یکی از کلوش هایی که داشت خاکستر می شد ایستادم و به نور روشنی که از کلوش آتش گرفته دیگری می آمد خیره شدم.آتش ها به خاکستر تبدیل شدن و نوبت رسیده بود به دیدن صورت های دود گرفته.البته از بوی دودی که کل فضا رو گرفته بود می گذرم.هرکس گوشه ای نشسته بود و چیزی میگفت.بعضی ها خیلی جدی حرف می زدند و بعضی ها هم لحظه به لحظه می خندیدن.ولی من بین آنها در کنار احساس خوشحالی که داشتم ، می خواستم هیچ حرفی نزنم و فقط به جمعی که دوباره دور هم بودند نگاه کنم.من تصویر آن جمع رو قابی از مرغوب ترین چوب گرفتم و گوشه ای از قاب چوبی اش نوشتم"چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"و با آرزوی تکرار شدن این روز و این تصویر ، آرام روی دیوار خاطراتم آویزان کردم.حالا یک قاب دیگر به عکس ها اضافه شده بود.قابی که نمی توانم تصور کنم آیا باز هم با همین تعداد تکرار می شود؟

 

"خاطره چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"

معلم در کلاس رو باز کرد و با لبخند ملایمی وارد کلاس شد.همه ی بچه ها  سرجاهایشان نشسته بودند.کسی چیزی نمی گفت.

معلم درس را شروع کرد.بادگرمی که توی حیاط خالی مدرسه می وزید بوی خاک را تا توی کلاس می آورد.تعداد زیادی توی کلاس نبودیم.فقط ۱۱ نفر.آخرین جایی که صدای معلم پایین آمد درس تمام شد.اما به معنی تمام شدن زنگ نبود.بالاخره ۱ ساعت و نیم زنگ کلاس بود.روی میز کنار پنچره نشست و دفتر نمره اش را باز کرد.شوقی برای جواب دادن سوالات نبود.تک تک صدا می زد و بچه ها می ایستادند و جواب می دادند. نوبت به من رسید.یادم می آمد اوایل سال استرس جواب دادن برایم خیلی سخت بود.اما حالا کتاب را از بر بودم.جواب دادم و نشستم.دیگر معلم چیزی برای آموزش قبل از عید نداشت.زنگ تفریح که خورد هیچ صدایی توی راهروی مدرسه نبود.توی راهرو ایستاده بودم.دفتر مدیر...اتاق اجرایی...اتاق بهداشت...ساختمان پرورشی...همه و همه دیگر برای ۲ هفته صدای دانش آموزان را نمی شنیدند.۲ هفته تعطیلی برای عید.

عید می رسد اما خسته است. شاید فقط برای من اینطور باشد.

عمونوروز کمی نیاز به درآغوش کشیده شدن دارد.صدای آواز هایش را از دور می شنوم اما ای کاش نزدیک تر شود.حالا من می خواهم کنار او بنشینم و به قطار سال نگاه کنم که روی ریل دنیا به حرکت در آمده.در کوپه ای خاطره ی آشنایی با بچه های مدرسه.در کوپه ای جدایی از خاطره ها و دوستان مدرسه ی قبلی.کوپه ی دیگری اولین کارنامه ۲۰ کلاس هفتم و شادی اش.کوپه ها زیادند اما من یک کوپه را انتخاب کردم و وارد آن شدم می خواهم از این کوپه از قطار سال چند خاطره به یادگار بردارم.بهایی ندارد زیرا که اینها فقط برای من با ارزش بودند و هستند.

 

•Sedna•