سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

آخرین لبخند

چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۲۳ ب.ظ

با دیدن صحنه ای که روبه رویم قرار داشت با تمام توان به سمتش دویدم.

با هر قدمی که روی زمین می گذاشتم قطره ای اشک از چشمانی که حالا مانند مروارید درخشان درون آب بود . ولی این درخشش شباهت دردناکی با درخشش چراغ ماشینی برقرار کرده بود که هر ثانیه به او نزدیک می شد و من با هر لحظه نزدیک شدن ماشین ، خودم را دور تر از آن حس می کردم.

قدم هایم را آنقدر محک بر میداشتم که زمین ، زیر پاهایم محو شده بود. تنها صدایی که زیر باران در آن شب تاریک بین زمین آسمان می رقصید ، صدایی بود که واقعی بودن لحظات را جلوه میداد. 

ایستادم....🖤

باید میدویدم ولی ایستادم....&(:

انگار پاهایم مانند او من را ترک کردند....(:

دستانم را روی گوش های سردم گذاشتم و با ضربه هایی محکم که به گوشم می زدم با تمام توانم فریاد می کشیدم.....

(....نههه ....نهههه ....لطفا خواهش میکنم خواهش میکنم .... می خوام دوباره صدای بوق ماشین رو بشنوم.... می خوام دوباره صدای خنده هات بشنوم.... )

انگار دویدن برایم مانند یک قانون شده بود لحظه از احساس خالی بود و فقط حرکت می کردم . جسم بی جانش را که روی زمین افتاده بود در آغوش‌گرفتم....

سردش بود... مطمئنم .....نباید شک میکردم....حتما سردی هوا اینقدر اورا از گرما خالی کرده بود.

سرم را بالا گرفتم و به آسمان تیره ای که قطره های نقره ای بارانش بیشتر از ستاره هایش می درخشیدند نگاه کردم ناگهان پذیرای تمام احساس ها شدم . احساس می کردم نفس کشیدن را فراموش کردم . ناگهان تا جایی که می توانستم فریاد زدم . ذهن من حقیقتی را دریافت کرده بود سالیان سال تنها ترس او بود.

اشک هایم بین قطرات باران که روی صورتم بود پنهان می شدند.

خم شدم و اورا سفت در آغوش گرفتم.

صدایم در گلو خفه شده بود . چیزی قلبم را میفرشد که مرا از نگه داشتن آن بغض سنگین ضعیف می کرد.

اورا در آغوش فشردم و گفتم

( ....مگر قرار نبود بروی و زیر باران برای آسمان شادی کنی . مگر قرار نبود آنقدر بمانی تا شب به صبح برسد . 

ولی ... ولی تو نگفته بودی می خواهی این شب را برای من طولانی ترین شب عمرم کنی.

تورو خدا باهام حرف بزن)

با صدای آرومش که انگار از درون چاهی عمیق به گوش میرسید ازش جدا شدم و به چشمان نیمه بازش نگاه کردم آرام چیزی می گفت

(من همیشه در لحظه هایی که تو در زیر باران خواهی چرخید و آواز سر خواهی داد با تو هم آواز می شوم و در کنارت می رقصم و همیشه با تو خواهم بود)

چشم هایش بسته شدند و انگار در خوابی عمیق آرام گرفتند. 

از روی زمین بلند شدم و دستانم را باز کردم زیر باران می چرخیدم و زیر لب چیزی را زمزمه می کردم تا شاید دوباره اورا در کنارم احساس کنم......

اگر اینجایی می خواهم چیزی را بگویم حتی اگر برای هزار سال هم باشد برای در کنارت بودن زیر هر بارانی چرخ می زنم و هر آسمان آفتابی را بارانی میکنم تا بازهم بتوانم صدای خنده هایت در ذهنم مرور کنم

 

•Sedna•

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۲)

نگاه به دنیای بیرون انعکاس دنیای درونه 

خوش ب حال هرکی که تونسته نور رو تو قلبش نگه داره 

امید رو

عشق رو 

بخشندگی 

و مهربونی رو ...

 

کاش هیچ کس دلش بارونی نباشه

کاش هیچ وقت دلی بخاطر ما بارونی نشه 

کاش حتی وقتی اراده ی ما موثر نیست اتفاقات قلبمون رو بارونی نکنن

 

  • سدنا حقیقی
  • 🤗🤗😍😍👌🏻👌🏻👏

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی