سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

گاهی سرم درد می گیرد.

گاهی دلم می خواد هرچه را به خوردم دادی بالا بیاورم.

گاهی دلم می خواهد جای زخم هایی که از کلماتت مانده است...نشانت دهم.

گاهی دلم می خواهد بدانم باز هم برمیگردی و اظهار پشیمانی میکنی؟

با این حال...گاهی دلم برایت تنگ می شود.

با این حال گاهی دلم می خواهد فقط باشی و حرف بزنی...حتی اگر گوش هایم از صدای بلندت درد بگیرد.

گاهی دلم برایت تنگ میشود و گاهی احساس میکنم هنوز دوستت دارم.

_پیچک

نپرسید چرا زیاد می خوابی...چرا زیاد حرف نمیزنی...

بعضیا بین پریدن از ساختمون ۲۰ طبقه و خوابیدن ، خوابیدن و حرف نزدن رو انتخاب میکنن.

به دریا رسیده ام.موج ها در ساحل می ایستند.باد می وزد.دریا می جوشد.آفتاب می زند و ماسه ها گرم گرم هستند.همه چیز خوب است.

همه پیز جریان دارد و موج های سرد دریا...دانه های ریز ماسه را از روی پایم کنار می زدند.

لبخندی می زنم و از تابش شدید خورشید چشم هایم جمع می شود.

همه چیز خوب است.

_پیچک

مهم نیست که چقدر در آینه به خودت با چشم شرم نگاه میکنی.

مهم نیست که به چه اندازه زمانی که در خیابان راه می روی نگران نگاه های مردم هستی.مهم نیست که چندبار وقتی صدای خنده ی جمعی رو از گوشه ای می شنوی، فکر می کنی تورا به سخره گرفته اند.در هرحال تو هرگز نخواهی فهمید که روزی لبخندت سبب خنده ی من بعد از اشک هایم شد.هرگز نخواهی فهمید که آن روز موهای خرماییت  باعث برق زدن چشم هایم شد.هرگز نخواهی فهمید وقتی در جمع اولین نفر من را در آغوش گرفتی...احساس کردم که قلبم سرشار از دریا های مواج شده است.هرگز نخواهی فهمید که وقتی تنها در حیاط مدرسه می نشستی و فکر می کردی تنهایی...من گوشه ای نشسته بودم و نگاهت می کردم.هرگز نخواهی فهمید که من میدیدم از دفتر مشاوره غمگین بر می گردی.هرگز نخواهی فهمید که خیلی خوب متوجه می شدم در جمع اطرافیانت چطور ترد میشدی.تو هرگز نخواهی فهمید درست همان وقتی که از خودت متنفر شده ای...من چقدر دوستت دارم.

_پیچَک؛

من برگشتمممممممم....(((=