سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۶ مطلب با موضوع «مناسبتی» ثبت شده است

تو آن شب گوشه ی دفترت بی مقدمه نوشتی:

و امشب باران زد...

 

"آری آن شب آسمان برای تو بارید...و من امشب هنگامی که باران زد یاد تو افتادم...و گوشه ی دفترم به یادت نوشتم:"

*و امشب به یادت اشک هایم سرازیر شد*

دریافت

روش کلیک کن👆🏼🙂

ساعت ها با فکر کردن به صدای ترقه ها و خنده ها حتی صدای جیغ از ترس پریدن روی آتش گذشتن و همشون رو حالاروبه روی چشمام میدیدم.نور زرد و نارنجی آتش جلوی چشم همه توی تاریکی شب می درخشید.پشت یکی از کلوش هایی که آتش روی اون شعله ور شده بود ایستادم.هفت تا آتش.کمی عقب تر ایستادم و شروع کردم به پریدن.گرمای لحظه ای و داغ آتش رو احساس می کردم اما لذت پریدن دوباره از روی آتش،صبرم رو کمتر می کرد.نفسم رو حبس می کردم که دود آتش توی ریه هام نرود.وقتی از آتیش هفتم پریدم دیگه نفسی برام نمونده بود.کنار یکی از کلوش هایی که داشت خاکستر می شد ایستادم و به نور روشنی که از کلوش آتش گرفته دیگری می آمد خیره شدم.آتش ها به خاکستر تبدیل شدن و نوبت رسیده بود به دیدن صورت های دود گرفته.البته از بوی دودی که کل فضا رو گرفته بود می گذرم.هرکس گوشه ای نشسته بود و چیزی میگفت.بعضی ها خیلی جدی حرف می زدند و بعضی ها هم لحظه به لحظه می خندیدن.ولی من بین آنها در کنار احساس خوشحالی که داشتم ، می خواستم هیچ حرفی نزنم و فقط به جمعی که دوباره دور هم بودند نگاه کنم.من تصویر آن جمع رو قابی از مرغوب ترین چوب گرفتم و گوشه ای از قاب چوبی اش نوشتم"چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"و با آرزوی تکرار شدن این روز و این تصویر ، آرام روی دیوار خاطراتم آویزان کردم.حالا یک قاب دیگر به عکس ها اضافه شده بود.قابی که نمی توانم تصور کنم آیا باز هم با همین تعداد تکرار می شود؟

 

"خاطره چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"

روز پدر که میرسید درد و عذاب وجودم را پر می کرد.

تصور چشم های منتظر دخترکش روحم را می خورد.

مردچهارشونه ای که به دیوار زندان تکیه داده بود درخواب پرسه میزد. اما گویی به جای آرامش خواب هرلحظه جانش را میگرفتند.

مرد چهارشونه خبر از صورت ضعیفش نداشت. صورت او با چین چین ها و خط های پی در پی که همدیگه را قطع می کردن به بازی گرفته شده بود.

مرد با آن همه بزرگی و ابهتش با فریادی بلند از خواب پرید.

چشم هایش بی فروغ بودند و امیدی برای زنده ماندن نداشتند.

مرد چشمانش را بست و آرام درخواست آب کرد.

لیوان را از آب سرد لبریز کردم و طرفش بردم‌. دست هایش می لرزید آنقدر مشتاق نوشیدن جرعه ای آب بود. قطره های بلوری آب از کنار صورتش روی لباسش می ریختند.

نگاهی به او انداختم و کنارش نشستم. میدانستم مرا که میبیند می خواهد از صدجا تکه تکه ام کند درست همانطور که مابا اسیرها می کردیم.

نگاه غضب ناکش را روی صورتم احساس کردم. با اینکه او اسیر بود و من نگهبان زندان لحظه ای به خودم لرزیدم.

مرد اسیر آرام در سکوت شب زمزمه کرد.

-نشستی تا از حقارتی که فکر می کنین برای ما درست کردین لذت ببری؟

+ن...نه

_پس پاشو از جلوی چشمام دور شو به اندازه ی کافی سر تانک ها و گلوله ها امثال تو علاف رو دیدم

خشم مرد از چیزی که تصورش را داشتم بیشتر بود.

از کنارش بلند شدم و سرجایم برگشتم.

مرد زیر لب غر و لند می کرد و عالم و آدم را یا مجازات می کرد یا نفس از جانشان می گرفت.

مرد دوباره خوابش برد. آرام از کنارش دفترش را بداشتم. دفتر کوچکی را که هر روز در آن می نوشت و گوشه ی دیوار می گذاشت.

بوی دفتر ، حس دلتنگی را تداعی می کرد که گویی مرد هر شب و روز با آن سر می کرد.

دفتر را ورق می زدم تا به جایی رسیدم. در تیتر نوشته بود 

"برای دخترم"

عزیزکم حالا که این را می نویسم جای خوبی نیستم و حال خوبی هم ندارم

کل روحم برای دیدنت دوباره ات پر میکشد. دلم می خواهد دوباره موهایت را بو کنم و چشم های قهوه ای ات را نگاه کنم. دلم می خواهد دوری ات را با یک روز درآغوش کشیدنت عوض کنم.

چقدر دلم برایت تنگ شده عزیزکم. حتما زمانی که برگردم یک دل سیر چشم هایت را نگاه میکنم.

آخر یاداشت مرد قطره ی اشکی از گوشه ی چشم نگهبان به پایین افتاد.

شاید واقعا معنی دوری و دلتنگی را کسی درک نکند.

شاید اینکه از کسی که جانت برایش در میرود سال ها دور باشی برای من و هرآنکس که در آغوش خاطرات به خواب نرفته است، عادی باشد.

مثل خوردن آب معنی دوری برای ما آسان است.

اما دختری که مرد اسیر برایش نامه نوشته بود چیز دیگری را از دوری احساس میکرد.

او چیز دیگری را در ، از آغوش پدر دور بودن احساس می کرد.

اشک هایم را پاک کردم اما هر لحظه با فکر کردن به او و دختر یا دخترکش چشم هایم از اشک خیس می شدند.

دخترِ مرد ، از پدر چیزی را احساس میکرد که برای ما اندازه ی خورده کاغذی ارزش ندارد.

او حتما قدر چیزهایی را میدانست و آرزویش را داشت که ما حتی از آن یاد نمیکنم.

حسرت پریدن در بغل یک کوه آرامش.

حسرت بازی کردن با او در پارک سر کوچه.

حسرت همین ساده های کوچک که برای ما هیچ چیز است.

شاید حسرت تبریک روزی به پدرش.

شاید حسرت گفتن 

روز پدر مبارک باشه بابا....

 

•Sedna•

دربین چهارچوب در ایستادم و دستانم را در جیب شلوارم که با دوخت های کوچک روی پارچه ی قهوه ای رنگی طرح انداخته بود گذاشتم. تصویر خودم را در آینه ی بزرگی که انتهای اتاق او قرار داشت میدیدم. در فکر رفتم. مگر چقدر زمان گذشته است که اینقدر پیر و ضعیف شدم. حالا جای تک تک موهای مشکی صورتم که روزی نشان افتخاری بین دوستانم بود موهای سفیدی را میبینم که حال تنها نشانی برای ناتوانی ام شده بود.

اما دیگر تنها دخترکم در این دنیا برایم مهم بودند. دیگر نمی خواستم خود خواهی که مثل قاتلی زندگی ام را تا مرگ رساند باعث شود تا دخترکم را از خود برنجانم.

مثل همیشه هندزفری صورتی رنگش را در گوش هایش گذاشته بود با آهنگ سر تکان میداد، گویی در اینجا نیست. آهنگش که تمام شد همینطور به اشک هایش که آرام آرام آن هارا پاک می کرد خیره شدم. 

صورت کوچکش را برگرداند انگار که باصدای ظریفی حضورم را احساس کرده باشد. در چشم بهم زدنی از جا پرید و تمام من را در آغوش کوچکش جا داد.

آغوشش مثل خانه ی گرمی بود که برای هر نا آشنایی آشنا ترین بود.

صدایم را ریز گردم طوری که بین من او گم شود.

زمزمه کردم:《 نگران نباش آمدم تا در تمام صدای خنده هایت و در تمام اشک هایت که جان از من میگیرد سهیم باشم. آمدم تا روز و شب بدانی که دیگر از تو دور نخواهم شد. دختر بابا آمدم تا بدانی به اندازه تک تک نفس هایم ارزشمندی》

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)

هر روز با سرخوشی شروع میشد با کلافگی ادامه می یافت.

صبح هارا به امید شب و شب هارا ب امید صبح مانند استاد بی خیال دانشگاه کنار می زدم.

تا اینکه به روزی رسیدم. کمی دستانم را ک حال می لرزید روی کاغذ کشیدم.

می توانستم گرمی دستانی را احساس کنم که مرا سفت درآغوش گرفته بودند. می توانستم روزی را احساس کنم که بویی ناب داشت.

می توانستم لحظه را در ذهنم که حال مانند جستوجوگری که دیوانه وار دنبال حقایق است بیابم.

لحظه ای که برای اولین بار در احساسات خودم زندانی بودم نمیدانستم چ حالی دارم انگار از خواب بلند شده ام و به من گفته اند دنیا نابود شده است.

دلم می خواست از عالم و ادم دور شوم. از خوب و بد ، زشت و زیبا، از هرکسی بود و هرکسی که فقط خاطراتش مانده بود.

انگار در جایی وسط تاریخ دنیا انجا که نه صدای پرندگان هنگام طلوع خورشید و نه ساعتی که ثانیه به ثانیه می گذرد را حس نمیکردی و در عین حال همه چیز برایت خیلی سریع پیش می رفت .

انگار سوار ماشینی بودی که گذشتن موانع را میدیدی ولی احساس پیروزی نمیکردی‌.

میدانم سعی دارم چیزی را توصیف کنم که هرکسی آن را حس نکرده است اما شاید اگر از این بگذریم درک خواهید کرد که احساس رهایی چیست.

احساسی که از تمام عالم و از تمام ذهن های مردم که در مغز تو ، خالی شده است دوری.

در جایی که فارغ از صدای قلبت وقتی هر لحظه نگرانی را در تو شکوفا میکند دور میشوی.

آری آن آغوش است . آغوشی که روزگاران زیادی بعد و قبل من ، پناهگاه هر چهره خندان یا هر چشم نگرانی بود.

می توانم نامش را سرودی کنم زیباتر از آواز گنجشک ها.

می توانم آغوشش را نقشی کنم زیباتر از هر نقاشی روی بوم.

می توانم محبتش را رشوه ای کنم که هر سردرگمی را خام خودش کند.

می توانم احساس در کنار او بودن را به حسی نسبت دهم مانند احساس قدم زدن در طبیعتی که تنها صدایش صدای پاهایت باشد.

می خواهم سرود، نقش ، رشوه و احساس در کنار او بودن را به نامی بسپارم که حال تنها او صاحب همه ی این احساس هاست.

او نامش مادر است.

(: ❤️💕