سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

نامه های پوسیده

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۲۹ ق.ظ

روحی خسته بودم در جسمی سنگین و سخت...شاید سختی اش از قلبی می گذشت و اورا نیز کندتر می کرد.

نامه های پوسیده را از پاکت چروکیده بیرون کشیدم و میان دست های مرده ام فشردم.کمی احساس زنده بودن میان نفس هایم پیچید و خیلی زود دور شد.نامه های پوسیده را روی میز ریختم.شمع لحظه به لحظه آب میشد و اشک هایش تمام جاهای خالی آغوشش را پر کرده بودند.یکی از نامه هارا برداشتم تکه های پوسیده ی کاغذ پودر میشدند و درکنار گل های خشکیده آرام می گرفتند.

لابد او هم میان خروار ها خاطره و خروار ها کلام نگفته دفن شده بود.اما نه.او میان خروار ها خاک فرو رفته بود.

این من بودم که لابهلای خاطرات له میشدم.من بودم که در حسرت آغوش کوچکش خورد میشدم.در حسرت یک روز دیگر نفس کشیدنش. حتی.......در حسرت یک روز دیگر دور بودن از او اما در حالی که او زنده است.

نامه ای را باز کردم...بوی نم سیلی محکمی بر صورتم نشاند که اشکم سرازیر شد...اینقدر از دوری ما میگذشت؟به اندازه فاصله خروار ها خاک؟این بود؟

واژگانش یاد اورا بر دوش داشتند.چقدر خسته بودند وقتی می گفتند:

"دلتنگت هستم اما گمان میکنم دیگر مدهوش شدن در چشم هایت سهم من نمی شود...دیگر شمع طاققتش تمام شده...لحظه های آخرش را هم می سوزد...وقتی آخرین قطره ی اشکش را بریزد...ملاقات دوباره ی ما بماند برای دنیایی دیگر در گوشه ی خلوتی از آغوش تو"

شمع آخرین قطره اشکش را ریخت و پرتو لرزانش بر روی نامه ی پوسیده خاموش شد.یادم میماند...ملاقات بعدیمان را یادم میماند.

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی