سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۲۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

دیروز تنهایی رفته بودم کتاب بخرم...موقع برگشت

سایه آفتاب روی کتابم این شکلی شد...(:

انگار یک گربه هست که چاقو دستشه>>>>>

مرگ نزدیک است...

زندگی هرلحظه دورتر می شود...

و من دستانت را محکم تر می گیرم...

تا شاید رهایم نکنی...

شاید بگذاری لحظه ای دیگر...

باز در چشمانت غرق شوم...

و باز به دنبال تو بگردم...

به دنبال تو که چیزی جز او نیستی...

تو آن شب گوشه ی دفترت بی مقدمه نوشتی:

و امشب باران زد...

 

"آری آن شب آسمان برای تو بارید...و من امشب هنگامی که باران زد یاد تو افتادم...و گوشه ی دفترم به یادت نوشتم:"

*و امشب به یادت اشک هایم سرازیر شد*

 

 

 

اگر انسان ها روی برگرداندند...من به آغوش تو پناه میبرم...

اگر انسان ها سرد شدند...به آغوش تو پناه میبرم...

اگر همه چیز ناپدید شد باز به دنبال آغوشت می گردم تا به آن پناه ببرم....

 

 

Lets talk about....,''

Moon>>>

🌘🌗🌖🌕🌔🌓🌒

یادم می آید که هوا در تاریکی می دمید.انگار درون قلبم کسی آهسته فریاد می کشید و اشک می ریخت.گویی فراموش کرده بودم من هم هستم.نمیدانم کجا بودم.نمیدانم کسی کنارم بود یا نه.فقط به یاد دارم که کناری نشستم.قلبم از درد تنگ به خود می پیجید.انگار سعی داشت خودش را درآغوش بگیرد.

خسته تر از آن بودم که دنبال کسی بگردم.همانجا بود.دریغ از درنگ...پیوسته اشک ریختم.

عجیب بود احساس تنهایی نمی کردم که ناگهان دست روی شانه ام نهاد...

_چرا اینگونه اشک میریزی؟..‌.من هنوز تورا ترک نکرده ام...و هنوز از یاد نبرده ام...گرچه تو مرا ندیدی اما من هرروز تورا میدیدم و دلم سخت برابت تنگ می شد...

برگشتم تا اورا ببینم..‌.اما چیزی نبود و فقط آفتاب سلانه سلانه طلوع کرد و من خودم را میان مه دیدم...

گمان میکنم آن شب او از آسمان ها آمد تا بگوید که هیچ وقت تنها نیستم...

 

 

 

در آخر از میان دوستانم تنها خودم ماند.

کاش زودتر میدانستم بهترین هم صحبت خودم...خودم هستم.

باید زودتر میدانستم هیچ چیز ابدی نیست.

باید زودتر میدانستم خیلی ها که مهربانند زودتر ترکت می کنند.

باید زودتر میدانستم توقع داشتن از دیگران کار بیهوده ایست.

باید زودتر میدانستم هیچ دوستی یا ارتباطی مانند شازده کوچولو و گل سرخش نمی شود.

باید زودتر باور می کردم اینجا چیزی مجسم نیست.

فقط گاهی دلخوش میکنی و وجود نامرئی کسی را در ذهنت مرئی تجسم می کنی.

و و بعد به تجسمت مهر ورزی می کنی، دوستش میداری،با او لبخند می زنی...

و بعد روزی وجود مرئی تجسمت به خودش برمیگردد و باز نامرئی می شود.

کاش زودتر قانون زندگی را می فهمیدم که هیچ کسی نباید به وجود نامرئی کسی،در ذهنش جانی بدهد.

که اگر اینکار را کند بی شک مجازات خواهد شد.