سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

او سودایی بیش نبود

سه شنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

آخرین ثانیه های نیمه شب گذشتند. صدای درشکه ها آخرین صدای شهری بودند که در تاریکی فرورفته بود. مانند همیشه همین طور ایستاده بودم. نگاهی به خودم اتداختم ، کمی رنگ سیاه و تزئینی از رنگ های قهوه ای ، زنگ زدگی. در این ساعات شب تنها ، تاریکی مهمان آسمان بود. نگاهی به اطراف انداختم. دیگر زمان زیادی گذشته بود، که کسی روی نیمکت خالی نمی نشست. اما امشب چیزی را دیدم. اول بزرگ و طولانی بود.کم کم صداهای آرام و خسته ای نزدیک شد. کم کم کوتاه تر شد. دیگر می توانستم اورا با سایه کوتاهش ببینم. او آرام و بی صدا بود. کمرش خمیده تر از قبل بود.آری این اولین دیدار ما نبود. از خنده های کودکانه اش گرفته تا گریه های بی وقفه اش را به یاد دارم. 

مه جلوی پایم را گرفته بود.راهی که به نیمکت منتهی میشد از کودکی در خاطرم نقش بسته بود.روی نیمکت نشستم. حالا آسمان هم مانند من نبود. روزی شادی هایی که روی نیمکت بر دلمان می نشست یا حرف هایی که در شب بین من و او رد و بدل میشد، در دفتر خاطراتم می نشست. اما حال دیگر اورا کنارم نداشتم و فقط شاخه ی گلی که آخرین یادگار از او بود برایم باقی مانده بود. شاخه را در دستم می چرخاندم و خاطراتش را در قلبم مرور می کردم. سایه خانه ها در آب ، چراغ های بلند شهر، سنگ فرش های زمین ، همه ی اینها خاطرات مارا یادآور میشدند.قطره های باران روی شاخه گل و دستانم می نشستند. ناگهان گرمای آشنایی در دل سرمای هوا نشست.او را کنارم دیدم. به چشمانش نگاه کردم که خاطراتم از آن سرچشمه می گرفتند.از غمی که روی سینه ام سنگینی می کرد ، لب به سخن باز کردم: اینقدر زود برای ترک کردن من رویا می بافتی؟ میدانی چقدر از دوریت ثانیه هارا می شمارم؟ اینقدر می شمارم تا فراموشم شود. تمام آن زمان هایی را که نگاهت آرامش روحم و دستانت تسکین دهنده غم هایم بود. 

لحظه ای سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم. دلم می خواست صدایش را دوباره بشنوم.نگاهی به او انداختم. چیزی نمیگفت. دستانم را سمت دستانش بردم ، دریغ از او که چیزی جز خیال نبود. او آرام محو می شد. در هرثانیه بیشتر از قبل. تا اینکه برای همیشه کاملا مرا ترک کرد. نگاهی به آسمان انداختم. گرمای دستانش با گرمای اشک هایم یکی شدند. روبه آسمان می گفتم تا بلکه او بشنود : هرثانیه که می گذشت ، ذره ذره جانم را می گرفت.زمانی که می گذرد خاطره های تورا از یادم می برد. چرا برای ترک کردنم آنقدر عجله داشتی ؟

صدایم را پایین آوردم. نگاهی به ساعت شهر انداختم. هنوز ثانیه ها می رفتند. زمان همیشه پایان دهنده ای برای زندگی من بود. اشک هایم را پاک کردم و به نیمکت و چراغ زنگ زده نگاهی انداختم. حالا این آخرین خاطره ی من و نیمکت زیر چراغ قدیمی شهر می شد. ولی این خاطره تفاوت بسیاری با روزهای زندگی ام داشت. امروز، در یک جمله به خاطره ی امشب تبدیل می شد. آخرین خاطره ی دفتر من تنها یک جلمه بود. او در زندگی من سودایی بیش نبود.

و در آخرش برای آخرین بار :

امضاء ، پیرمردی در زمان

 

"پایان"

 

•Sedna•

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۳)

طوریکه‌با‌پوست‌و‌جون‌میتونستم‌تک‌تک‌کلماتش‌رو‌درک‌کنم‌خیلی‌دلم‌رو‌به‌لرزه‌انداخت..

پاسخ:
<<<...👍🏻(: 
  • #رمان #داستان_کوتاه
  • عالی . 

     

  • سدنا حقیقی
  • سدنای عزیزم

    نوشته های تو رو باید در تنهایی خوند و لذت برد🌺

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی