سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

روز پدر که میرسید درد و عذاب وجودم را پر می کرد.

تصور چشم های منتظر دخترکش روحم را می خورد.

مردچهارشونه ای که به دیوار زندان تکیه داده بود درخواب پرسه میزد. اما گویی به جای آرامش خواب هرلحظه جانش را میگرفتند.

مرد چهارشونه خبر از صورت ضعیفش نداشت. صورت او با چین چین ها و خط های پی در پی که همدیگه را قطع می کردن به بازی گرفته شده بود.

مرد با آن همه بزرگی و ابهتش با فریادی بلند از خواب پرید.

چشم هایش بی فروغ بودند و امیدی برای زنده ماندن نداشتند.

مرد چشمانش را بست و آرام درخواست آب کرد.

لیوان را از آب سرد لبریز کردم و طرفش بردم‌. دست هایش می لرزید آنقدر مشتاق نوشیدن جرعه ای آب بود. قطره های بلوری آب از کنار صورتش روی لباسش می ریختند.

نگاهی به او انداختم و کنارش نشستم. میدانستم مرا که میبیند می خواهد از صدجا تکه تکه ام کند درست همانطور که مابا اسیرها می کردیم.

نگاه غضب ناکش را روی صورتم احساس کردم. با اینکه او اسیر بود و من نگهبان زندان لحظه ای به خودم لرزیدم.

مرد اسیر آرام در سکوت شب زمزمه کرد.

-نشستی تا از حقارتی که فکر می کنین برای ما درست کردین لذت ببری؟

+ن...نه

_پس پاشو از جلوی چشمام دور شو به اندازه ی کافی سر تانک ها و گلوله ها امثال تو علاف رو دیدم

خشم مرد از چیزی که تصورش را داشتم بیشتر بود.

از کنارش بلند شدم و سرجایم برگشتم.

مرد زیر لب غر و لند می کرد و عالم و آدم را یا مجازات می کرد یا نفس از جانشان می گرفت.

مرد دوباره خوابش برد. آرام از کنارش دفترش را بداشتم. دفتر کوچکی را که هر روز در آن می نوشت و گوشه ی دیوار می گذاشت.

بوی دفتر ، حس دلتنگی را تداعی می کرد که گویی مرد هر شب و روز با آن سر می کرد.

دفتر را ورق می زدم تا به جایی رسیدم. در تیتر نوشته بود 

"برای دخترم"

عزیزکم حالا که این را می نویسم جای خوبی نیستم و حال خوبی هم ندارم

کل روحم برای دیدنت دوباره ات پر میکشد. دلم می خواهد دوباره موهایت را بو کنم و چشم های قهوه ای ات را نگاه کنم. دلم می خواهد دوری ات را با یک روز درآغوش کشیدنت عوض کنم.

چقدر دلم برایت تنگ شده عزیزکم. حتما زمانی که برگردم یک دل سیر چشم هایت را نگاه میکنم.

آخر یاداشت مرد قطره ی اشکی از گوشه ی چشم نگهبان به پایین افتاد.

شاید واقعا معنی دوری و دلتنگی را کسی درک نکند.

شاید اینکه از کسی که جانت برایش در میرود سال ها دور باشی برای من و هرآنکس که در آغوش خاطرات به خواب نرفته است، عادی باشد.

مثل خوردن آب معنی دوری برای ما آسان است.

اما دختری که مرد اسیر برایش نامه نوشته بود چیز دیگری را از دوری احساس میکرد.

او چیز دیگری را در ، از آغوش پدر دور بودن احساس می کرد.

اشک هایم را پاک کردم اما هر لحظه با فکر کردن به او و دختر یا دخترکش چشم هایم از اشک خیس می شدند.

دخترِ مرد ، از پدر چیزی را احساس میکرد که برای ما اندازه ی خورده کاغذی ارزش ندارد.

او حتما قدر چیزهایی را میدانست و آرزویش را داشت که ما حتی از آن یاد نمیکنم.

حسرت پریدن در بغل یک کوه آرامش.

حسرت بازی کردن با او در پارک سر کوچه.

حسرت همین ساده های کوچک که برای ما هیچ چیز است.

شاید حسرت تبریک روزی به پدرش.

شاید حسرت گفتن 

روز پدر مبارک باشه بابا....

 

•Sedna•

باید امروز بنشینیم به صرف چیز کوچکی

به صرف چیزی که مارا از غم باز میدارد

شاید به صرف شادی شاید به صرف کلیشه ای که سالهاست کنار گذاشته شده

بنشینیم به تماشای عشق بین زمین و آسمان

یا تماشای دستانی که زیبایی را می سازد

بدانیم هرجا برای لحظه ای باید خندید باید شاد بود

باد لحظه ای تمام دنیا را از خودت برنجانی و تنهای تنها شوی

گاهی باید سری به خودت بزنی

باید بلند بگوی

حالت چطور است؟

شاید زمان زیادی گذشته باشد اما وجودت هرگز برای پذیرفتن دوباره ی تو نا امید نمی شود

بلند بگو 

بلند خودت را صدا بزن هر اسمی که داری کوتاه یا بلند 

باید بشمری حروفی را که اسمت را تشکیل میدهند هر کدام لحظه ای از زندگی تو هستند

پنهان شو از تمام کسانی که در لحظه حالت را اسیرشان میکنند و وا ویلا

باید بلندتر بخندی

طوری که گوش هایم را از شنیدن ابدی باز دارند

آنقدر بلند بخند تا صدایش گلویت را برنجاند

لبخند بزن 

آنقدر که سالیان بگذرند و هنوز جای آن لبخند که تو به خودت هدیه کردی برجا باشد

باید گاهی چشمانت را باز کنی

نه برای دیدن دنیای روبه رویت

برای دیدن خودت

برای بخشیدن خودت

برای خندیدن خودت

برای شاد بودن خودت

 

برای اینکه خودت را در لحظه ای آزاد و رها سازی

برای خودت....

(سدنا حقیقی)

می خوام لحظه ای درنگ کنم. می خواهم بایستم و دست از انجام هر کاری بردارم. شاید بخوام دراز بکشم و برای همیشه به آسمان خیره شوم و با فکر کردن به آواز باد و رقص چمن ، زمان را دور بزنم. شاید بخواهم چشمانم را ببندم و بین زمین و آسمان پیوند شادی ببیندم. شاید بخواهم کتاب خاک خورده ای که سالهاست در گوشه ی کتابخانه ی پوسیده ی هتل قرار دارد را بردارم و به دنیایی سفر کنم که نویسنده اش آن دنیا را احساس کرده است. شاید بخواهم خودکار بیک قدیمی را در دستان خسته ام بگیرم و با هر تیک تاک ساعت زمان جدیدی در دنیای تنهای کاغذم زنده کنم. شاید بخواهم روزی در کافه ی آقای سین شین که در انتهای خیابان ۱۲ قرار داد بروم و با تمام وجودم عطر قهوه ی تازه ای که از آشپزخانه ی کافه می آید و مردم را به اینجا می کشاند، احساس کنم. یا کنار پنجره ی انتهای سالن کافه به دانه های برف که در حال اجرای جشن زمستانی هستند، نگاه کنم. شاید بخواهم لحظه ای از تمام این مکان، این حال یا حتی این زمان دور شوم و خودم را به صرف ی وعده ی غذایی در رستوران خانم میم دعوت کنم.

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)

دربین چهارچوب در ایستادم و دستانم را در جیب شلوارم که با دوخت های کوچک روی پارچه ی قهوه ای رنگی طرح انداخته بود گذاشتم. تصویر خودم را در آینه ی بزرگی که انتهای اتاق او قرار داشت میدیدم. در فکر رفتم. مگر چقدر زمان گذشته است که اینقدر پیر و ضعیف شدم. حالا جای تک تک موهای مشکی صورتم که روزی نشان افتخاری بین دوستانم بود موهای سفیدی را میبینم که حال تنها نشانی برای ناتوانی ام شده بود.

اما دیگر تنها دخترکم در این دنیا برایم مهم بودند. دیگر نمی خواستم خود خواهی که مثل قاتلی زندگی ام را تا مرگ رساند باعث شود تا دخترکم را از خود برنجانم.

مثل همیشه هندزفری صورتی رنگش را در گوش هایش گذاشته بود با آهنگ سر تکان میداد، گویی در اینجا نیست. آهنگش که تمام شد همینطور به اشک هایش که آرام آرام آن هارا پاک می کرد خیره شدم. 

صورت کوچکش را برگرداند انگار که باصدای ظریفی حضورم را احساس کرده باشد. در چشم بهم زدنی از جا پرید و تمام من را در آغوش کوچکش جا داد.

آغوشش مثل خانه ی گرمی بود که برای هر نا آشنایی آشنا ترین بود.

صدایم را ریز گردم طوری که بین من او گم شود.

زمزمه کردم:《 نگران نباش آمدم تا در تمام صدای خنده هایت و در تمام اشک هایت که جان از من میگیرد سهیم باشم. آمدم تا روز و شب بدانی که دیگر از تو دور نخواهم شد. دختر بابا آمدم تا بدانی به اندازه تک تک نفس هایم ارزشمندی》

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)

هر روز با سرخوشی شروع میشد با کلافگی ادامه می یافت.

صبح هارا به امید شب و شب هارا ب امید صبح مانند استاد بی خیال دانشگاه کنار می زدم.

تا اینکه به روزی رسیدم. کمی دستانم را ک حال می لرزید روی کاغذ کشیدم.

می توانستم گرمی دستانی را احساس کنم که مرا سفت درآغوش گرفته بودند. می توانستم روزی را احساس کنم که بویی ناب داشت.

می توانستم لحظه را در ذهنم که حال مانند جستوجوگری که دیوانه وار دنبال حقایق است بیابم.

لحظه ای که برای اولین بار در احساسات خودم زندانی بودم نمیدانستم چ حالی دارم انگار از خواب بلند شده ام و به من گفته اند دنیا نابود شده است.

دلم می خواست از عالم و ادم دور شوم. از خوب و بد ، زشت و زیبا، از هرکسی بود و هرکسی که فقط خاطراتش مانده بود.

انگار در جایی وسط تاریخ دنیا انجا که نه صدای پرندگان هنگام طلوع خورشید و نه ساعتی که ثانیه به ثانیه می گذرد را حس نمیکردی و در عین حال همه چیز برایت خیلی سریع پیش می رفت .

انگار سوار ماشینی بودی که گذشتن موانع را میدیدی ولی احساس پیروزی نمیکردی‌.

میدانم سعی دارم چیزی را توصیف کنم که هرکسی آن را حس نکرده است اما شاید اگر از این بگذریم درک خواهید کرد که احساس رهایی چیست.

احساسی که از تمام عالم و از تمام ذهن های مردم که در مغز تو ، خالی شده است دوری.

در جایی که فارغ از صدای قلبت وقتی هر لحظه نگرانی را در تو شکوفا میکند دور میشوی.

آری آن آغوش است . آغوشی که روزگاران زیادی بعد و قبل من ، پناهگاه هر چهره خندان یا هر چشم نگرانی بود.

می توانم نامش را سرودی کنم زیباتر از آواز گنجشک ها.

می توانم آغوشش را نقشی کنم زیباتر از هر نقاشی روی بوم.

می توانم محبتش را رشوه ای کنم که هر سردرگمی را خام خودش کند.

می توانم احساس در کنار او بودن را به حسی نسبت دهم مانند احساس قدم زدن در طبیعتی که تنها صدایش صدای پاهایت باشد.

می خواهم سرود، نقش ، رشوه و احساس در کنار او بودن را به نامی بسپارم که حال تنها او صاحب همه ی این احساس هاست.

او نامش مادر است.

(: ❤️💕

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.