سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۱۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

ساعت ها با فکر کردن به صدای ترقه ها و خنده ها حتی صدای جیغ از ترس پریدن روی آتش گذشتن و همشون رو حالاروبه روی چشمام میدیدم.نور زرد و نارنجی آتش جلوی چشم همه توی تاریکی شب می درخشید.پشت یکی از کلوش هایی که آتش روی اون شعله ور شده بود ایستادم.هفت تا آتش.کمی عقب تر ایستادم و شروع کردم به پریدن.گرمای لحظه ای و داغ آتش رو احساس می کردم اما لذت پریدن دوباره از روی آتش،صبرم رو کمتر می کرد.نفسم رو حبس می کردم که دود آتش توی ریه هام نرود.وقتی از آتیش هفتم پریدم دیگه نفسی برام نمونده بود.کنار یکی از کلوش هایی که داشت خاکستر می شد ایستادم و به نور روشنی که از کلوش آتش گرفته دیگری می آمد خیره شدم.آتش ها به خاکستر تبدیل شدن و نوبت رسیده بود به دیدن صورت های دود گرفته.البته از بوی دودی که کل فضا رو گرفته بود می گذرم.هرکس گوشه ای نشسته بود و چیزی میگفت.بعضی ها خیلی جدی حرف می زدند و بعضی ها هم لحظه به لحظه می خندیدن.ولی من بین آنها در کنار احساس خوشحالی که داشتم ، می خواستم هیچ حرفی نزنم و فقط به جمعی که دوباره دور هم بودند نگاه کنم.من تصویر آن جمع رو قابی از مرغوب ترین چوب گرفتم و گوشه ای از قاب چوبی اش نوشتم"چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"و با آرزوی تکرار شدن این روز و این تصویر ، آرام روی دیوار خاطراتم آویزان کردم.حالا یک قاب دیگر به عکس ها اضافه شده بود.قابی که نمی توانم تصور کنم آیا باز هم با همین تعداد تکرار می شود؟

 

"خاطره چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"

معلم در کلاس رو باز کرد و با لبخند ملایمی وارد کلاس شد.همه ی بچه ها  سرجاهایشان نشسته بودند.کسی چیزی نمی گفت.

معلم درس را شروع کرد.بادگرمی که توی حیاط خالی مدرسه می وزید بوی خاک را تا توی کلاس می آورد.تعداد زیادی توی کلاس نبودیم.فقط ۱۱ نفر.آخرین جایی که صدای معلم پایین آمد درس تمام شد.اما به معنی تمام شدن زنگ نبود.بالاخره ۱ ساعت و نیم زنگ کلاس بود.روی میز کنار پنچره نشست و دفتر نمره اش را باز کرد.شوقی برای جواب دادن سوالات نبود.تک تک صدا می زد و بچه ها می ایستادند و جواب می دادند. نوبت به من رسید.یادم می آمد اوایل سال استرس جواب دادن برایم خیلی سخت بود.اما حالا کتاب را از بر بودم.جواب دادم و نشستم.دیگر معلم چیزی برای آموزش قبل از عید نداشت.زنگ تفریح که خورد هیچ صدایی توی راهروی مدرسه نبود.توی راهرو ایستاده بودم.دفتر مدیر...اتاق اجرایی...اتاق بهداشت...ساختمان پرورشی...همه و همه دیگر برای ۲ هفته صدای دانش آموزان را نمی شنیدند.۲ هفته تعطیلی برای عید.

عید می رسد اما خسته است. شاید فقط برای من اینطور باشد.

عمونوروز کمی نیاز به درآغوش کشیده شدن دارد.صدای آواز هایش را از دور می شنوم اما ای کاش نزدیک تر شود.حالا من می خواهم کنار او بنشینم و به قطار سال نگاه کنم که روی ریل دنیا به حرکت در آمده.در کوپه ای خاطره ی آشنایی با بچه های مدرسه.در کوپه ای جدایی از خاطره ها و دوستان مدرسه ی قبلی.کوپه ی دیگری اولین کارنامه ۲۰ کلاس هفتم و شادی اش.کوپه ها زیادند اما من یک کوپه را انتخاب کردم و وارد آن شدم می خواهم از این کوپه از قطار سال چند خاطره به یادگار بردارم.بهایی ندارد زیرا که اینها فقط برای من با ارزش بودند و هستند.

 

•Sedna•

ارنست همینگوی ی جایی از کتاب پیرمرد دریا میگفت:

"نا امیدی یک گناه است"

او راست می گفت نا امیدی گناهی هست که مجازاتش نابودی رویا هایت خواد بود.

 

•Sedna•

می خندم چون باید عادت کرد.همیشه باید عادت کرد.عادت کردم به زندگی به نفس کشیدن.همه عادت کردن." عادت کردن "این تنفسی برای زندگی مردم هست.چشم هایم را به پذیرفتن اشک هایم عادت دادم و قلبم را برای درآغوش کشیدن خودم آموزش دادم.من زندگی کردن را اول یادگرفتم و بعد عادت میکنم.عادت میکنم در زندگی که من آن را یاد گرفتم معلم هایش هرگز دیدن من آنهارا شاد نمیکند. یاد گرفتم بازیگران صحنه های زندگی ام تمامشان برای نقش هایشان اسکار میگیرند.و من....>>

یاد گرفتم تا اشک هایم را پنهان کنم.یاد گرفتم لبخندم برای دیگران می تواند خنجری باشد برای مرگ شادی هایم.یاد گرفتم زندگی زیباست.یاد گرفتم زندگی هفت رنگ دارد مانند رنگین کمان آسمان شهر.یاد گرفتم همه ی اینها در بوم نقاشی زندگی ام چیزی جز چند حرکت قلم روی آن نیست.و من ... درآخر می خندم‌. می گریم و به بوم نقاشی ام خیره می شوم.

آیا این است؟

آیا زندگی همین چند قطره از رنگ های مرغوب است؟

آیا همینجا به پایان می رسد؟

پس کی؟پس چه زمانی می خواهم عادت کردن را کنار بگذارم؟

چه زمانی می خواهم روح سرکش طبیعتم را آزاد کنم؟

روح سرکش من نمیگذارد به اشک هایم دل ببندم.نمیگذارد به دیدن ترک شدنم از جمع دوستانم عادت کنم.روح سرکش من از همه ی آنها خواهد گذشت.روح سرکش من به اشک هایم می خندد.روح سرکش من حرف های دیگران را برای خودش سرمشق روزانه مدرسه نمیکند.

روح سرکش من رام است.هیچ چیز نمی گوید و کاری نمیکند زیرا او در بین وجودم زندانی است در بین نفس هایم بین اشک هایم بین حرف هایم.اما روزی من می خواهم عادت کنم.می خواهم عادت کنم به این زندگی به این عادت ها من این هارا یاد گرفتم.درست زمانی که آزمون های ترم آخر زندگی ام تمام شود روح سرکش را آزاد خواهم کرد.تا شاد باشم تا دیگر اشک نریزم و دوستانم را تماشا نکنم.

روح سرکش من رام است.رام من.رام زندگی ام.من دوستش دارم عادت کردن به اینجا را.

اینجا زندگی من است و من عادت کردم؛..

 

•Sedna•

" این دنیای او بود"

دخترک را میدیدم که چشم هایش به نور ماه خیره می نشستند.

کنارش که ایستادم آرام لب زد:

این دنیای من بود.

زیبا بود اما کوچک و من بودم که

منحصر به فردش کردم؛...

 

•Sedna•

زندگی آغازش با تنهایی و پایانش را همچنان با تنهایی بر جهان می نشاند. نگاهم را به سقف دوختم و گوشم را به تیک تاک ساعت عادت دادم . در خیالم چیزی می پروراندم . سوالی بزرگ از توانی نا چیز. سوالی بزرگ از توان ناچیز پاسخگوی خیالم. دلم پاسخی می خواست که دیگر جای سخنی نماند. بین فکر های بهم ریخته ام چیزی نمایان شد. حرف بر زبانم زود تر از افکارم جاری شد. افکارم پاسخ را از مادرم جویا می شدند. او در چشمانم می توانست همه چیز را بخواند. حال مانند هر دفعه که میزبان سوالاتم شده بود ، این بارهم با آرامش در کنارم نشست. دستی روی موهایم کشید. صدای گرمش آنقدر لبریز از محبت بود که جوابش را در ذهنم حک کرد. ما در میان این تنهایی ها زندگی را گم کردیم. اما روزی دنبال کسی گشتیم تا بگوید چرا زنده ایم؟چرا زندگی میکنیم؟ عزیزکم... انسان ها...کلمات...خاطرات...طعم قسمت کوچکی از غذای مادرانه...داغی چای لبسوزی زیر آفتاب تابستان....دستان گرمی که در آغوش کشیدن کارشان است...لبخند های از سر شوق...تمام اینها دلیلی شدند برای زندگی...روزی که انسان اولین لبخند را میبیند چیزی در قلبش جان می گیرد.وقتی طعم غذای مادرانه را احساس میکند،دلش می خواهد دوباره و دوباره آن را تجربه کند.فکر کن در بین این تنهایی های آغاز و پایان زندگی چقدر سخت میشد تحمل کرد.ولی حالا که طعم غذای مادرانه....لبخند دوست....آغوش....صدای خنده هایت...در دیروز ایستادند و خودشان را خاطره نامیدند تو آن هارا مرواریدی ارزشمند میدانی. این مروارید ها بیشتر می شوند گاهی سبک گاهی سنگین ولی همیشه هستند چه خوب باشند چه بد.عزیزکم ما برای عشق ورزیدن....احساس خوشبختی...شاد بودن...و مهم تر از آن پیدا کردن دلیلی برای زندگی به دنیا می آییم. 

حرف هایش افکارم را نظم داد و در فکر دیگری زندانی ام کرد.اما می خواستم جوابش را نیز خودم پیدا کنم. پیداکردن جوابش برایم لذت بخش می شود.سرگرمم می کند و زندگی را به من می آموزد.

سوال من این است:

حال دلیل من برای زندگی چیست؟من چگونه تنهایی زندگی ام را آرایش میکنم؟می خواهم با کدام عصاره طعم زندگی ام را تغییر دهم؟

دمیدن می گرفت نسیم هر صبح

رمیدن را به از سردرگمی در صبح

جان در این ره به خوشی بنشان

کین ره به لبخند بماند به دلی هر صبح

 

•Sedna•

جمله ای برای شروع حرف هایم در ذهنم نیست ولی حالا که این را خواندی ، شد بهترین جمله برای آغاز سخن ما. چندروزی بود که فکر میکردم شاید شغلی که می خواهم درآینده داشته باشم، تنها یک کتابفروشی کتاب های دسته دوم در یک گوشه ای از شهر باشد.دوست دارم روزی که به این آرزویم میرسم کتابفروشی را جایی کنم برای همدلی،برای همدردی.جایی که همه ی مردم با هر عقیده و هر نژادی. با هر ظاهر هر جایگاهی در جامعه ، بدون قضاوت شدن و با آسودگی در کتابفروشی بنشینند و بگویند.از هرچیزی که در زندگی آها گذشته است.

میدانید چیزی که تابه حال به آن فکر نکرده بودم این است که در کتاب ها بیشتر از آنچه که فکر میکنید کلمه و حروف زندگی میکنند.هر کدام از کلمات معنی خودشان و ریشه ی خودشان را دارند. بعضی ها مذکرند و بعضی ها مونث ، بعض ها جمع و بعضی ها مفرد، بعضی ها ریشه ی عربی دارند و بعضی ها از کف خیابان های انگلیس آمدند.ولی همه ی آنها با معانی مختلف کنار هم چیده شدند و دنیای جدیدی ساختند.دنیایی که در آن همه با تفاوت های کم و زیاد کنار هم می ایستند و به دیگران زندگی را، خوشبختی را،لبخند را و هرآنچه تصور کنی یاد میدهند.کتاب ها دنیای را میسازند برای ما.دنیای برای یکی شدن و یکی بودن.

 

•Sedna•

میدانی که چوبی های خانه ام درد شده؟

میدانی که آمد های انسان ها برایم رفت شده؟

حال دیگر درد رفتنت برایم سنگ شده

حال دیگر آغوشت برایم منع شده

 

•Sedna•

نمیدانم که چه وقت هایی دلم خواب و خیال دارد

نمیدانم چه روز هایی بگم در چه خیال دارم

نمیدانم در کدام حالی وجودم را برنجانم

نمیدانم کجا و چه دورانی خیال هارا بپیچانم

 

•Sedna•