ساعت ها با فکر کردن به صدای ترقه ها و خنده ها حتی صدای جیغ از ترس پریدن روی آتش گذشتن و همشون رو حالاروبه روی چشمام میدیدم.نور زرد و نارنجی آتش جلوی چشم همه توی تاریکی شب می درخشید.پشت یکی از کلوش هایی که آتش روی اون شعله ور شده بود ایستادم.هفت تا آتش.کمی عقب تر ایستادم و شروع کردم به پریدن.گرمای لحظه ای و داغ آتش رو احساس می کردم اما لذت پریدن دوباره از روی آتش،صبرم رو کمتر می کرد.نفسم رو حبس می کردم که دود آتش توی ریه هام نرود.وقتی از آتیش هفتم پریدم دیگه نفسی برام نمونده بود.کنار یکی از کلوش هایی که داشت خاکستر می شد ایستادم و به نور روشنی که از کلوش آتش گرفته دیگری می آمد خیره شدم.آتش ها به خاکستر تبدیل شدن و نوبت رسیده بود به دیدن صورت های دود گرفته.البته از بوی دودی که کل فضا رو گرفته بود می گذرم.هرکس گوشه ای نشسته بود و چیزی میگفت.بعضی ها خیلی جدی حرف می زدند و بعضی ها هم لحظه به لحظه می خندیدن.ولی من بین آنها در کنار احساس خوشحالی که داشتم ، می خواستم هیچ حرفی نزنم و فقط به جمعی که دوباره دور هم بودند نگاه کنم.من تصویر آن جمع رو قابی از مرغوب ترین چوب گرفتم و گوشه ای از قاب چوبی اش نوشتم"چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"و با آرزوی تکرار شدن این روز و این تصویر ، آرام روی دیوار خاطراتم آویزان کردم.حالا یک قاب دیگر به عکس ها اضافه شده بود.قابی که نمی توانم تصور کنم آیا باز هم با همین تعداد تکرار می شود؟
"خاطره چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"
- ۲ نظر
- ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۳۸