سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۸ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

مرگ نزدیک است...

زندگی هرلحظه دورتر می شود...

و من دستانت را محکم تر می گیرم...

تا شاید رهایم نکنی...

شاید بگذاری لحظه ای دیگر...

باز در چشمانت غرق شوم...

و باز به دنبال تو بگردم...

به دنبال تو که چیزی جز او نیستی...

ابری که در من

یکریز می بارد

شب های بارانی

او با صدای گریه اش غمناک می خواند

رودی ست بی آغاز و بی انجام

با های های گریه اش در بی کران ِ دشت می راند

..................‌.....

هوشنگ ابتهاج

آدمک آخر دنیاست؛بخند🙂

آدمک مرگ همینجاست؛بخند🍀

دستخطی که تورا عاشق کرد♡

شوخی کاغذی ماست؛بخند🙂

آدمک خر نشوی گریه کنی☀️

کل دنیا سراب است ؛ بخند🌙

آن خدایی که بزرگش خواندی🪐

به خدا مثل تو تنهاست؛بخند":)

دمیدن می گرفت نسیم هر صبح

رمیدن را به از سردرگمی در صبح

جان در این ره به خوشی بنشان

کین ره به لبخند بماند به دلی هر صبح

 

•Sedna•

میدانی که چوبی های خانه ام درد شده؟

میدانی که آمد های انسان ها برایم رفت شده؟

حال دیگر درد رفتنت برایم سنگ شده

حال دیگر آغوشت برایم منع شده

 

•Sedna•

نمیدانم که چه وقت هایی دلم خواب و خیال دارد

نمیدانم چه روز هایی بگم در چه خیال دارم

نمیدانم در کدام حالی وجودم را برنجانم

نمیدانم کجا و چه دورانی خیال هارا بپیچانم

 

•Sedna•

او زغوغای جهان آزاد است

فارغ از هرچه در این دنیا است

او دست می چرخاند در این آبی ها

او نقش رقص می نشاند در این شادی ها

او می نویسد و هر دم چنین می خواند

من آزادم زین رسوایی ها

 •Sedna•

شب شد و دل من راز گفت با ستاره ها

شب شد و جواب او شد دوری از جهان ما

جهان را به دودلی های کودکانه ام

فرستادم برای جاودانگی ها

چه زیبا شد آن موج ها آن جریان های ارغوانی ها

طعم خشت نشست بر پود ها تار ها

حال ما زان سفیدی موها

شد گریبان گیر زیبایی سال ها

گذشت خاطرات و نشست بر کوهی از غبار

تا بدیدش بگفت شد این روز هم رهسپار

 

•Sedna•