سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

سودای خواب

پنجشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۴۳ ق.ظ

می توانستم از پرتو های خورشید که تاریکی اتاقم را به روشنایی سپرده بود، صبح را احساس کنم.

نسیمی که پرده ی حریر را به بازی درآورده بود، عصاره ای از طعم تابستان به همراه داشت.

به نقش هایی که بیرون از این چهاردیوار، در قاب چشملنم جای گرفته بودند نگاه میکردم.

آه....آه از این همه زیبایی که حالا برای من رنجی بیش نیست.

نسیم تابستان برای خواب دلداری ام میداد و خورشید مرا از رخت خواب جدا می کرد.

بعد از چندی غرولند با خودم و...به جز خودم کسی در اتاق نبود.دست هایم را به طرف سقف گرفتم و در هوا تکان دادم. حالا که پاهایم روی زمین بودند راحت تر می توانستم تار های ابریشمی فرش را بین انگشت هایم احساس کنم.پایکوبی که در حیاط خانه بود از سودای خواب دور بود. خیلی دور.

آنها برای رسیدن پاییز چنان پایکوبی می کردند که انگار گمشده ای را خواهند یافت. من در خیال خودم جای امن تری داشتم‌.

روی زمین اتاق با ناز و غرور قدم برمیداشتم تا به جلوی 

راست گویی رسیدم.

برگشتم و خودم را دیدم.اما من تنهایی در آیینه بود که روزگاری را پشت سر نهاده بود.لحظه ای مکث کردم.برای دیدن آن من تنها لحظه ای مکث بسیار بود.

ولی درنگ کردن چیزی را تغییر نمیداد.دست از نگاه کردن برداشتم.برای یک روز با راست گوی اتاقم غریبه بودم.

پرده هارا کنار کشیدم و آنقدر عمیق نفس کشیدم تا ریه هایم را از تمام نسیم هایی که به اتاقم می آمد پر کنم.

امروز وقت آن بود که کمی در خیال سفر کنم. نیاز بود که از خودم در آیینه دور شوم. این من هستم. من در دنیای خیالاتم.امن ترین مکان برای من

 

•Sedna•

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۱)

  • سدنا حقیقی
  • در کنار نوشته قشنگ از تصویر قشنگی استفاده کردی🌺👌🏻

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی