سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۱۰ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

روحی خسته بودم در جسمی سنگین و سخت...شاید سختی اش از قلبی می گذشت و اورا نیز کندتر می کرد.

نامه های پوسیده را از پاکت چروکیده بیرون کشیدم و میان دست های مرده ام فشردم.کمی احساس زنده بودن میان نفس هایم پیچید و خیلی زود دور شد.نامه های پوسیده را روی میز ریختم.شمع لحظه به لحظه آب میشد و اشک هایش تمام جاهای خالی آغوشش را پر کرده بودند.یکی از نامه هارا برداشتم تکه های پوسیده ی کاغذ پودر میشدند و درکنار گل های خشکیده آرام می گرفتند.

لابد او هم میان خروار ها خاطره و خروار ها کلام نگفته دفن شده بود.اما نه.او میان خروار ها خاک فرو رفته بود.

این من بودم که لابهلای خاطرات له میشدم.من بودم که در حسرت آغوش کوچکش خورد میشدم.در حسرت یک روز دیگر نفس کشیدنش. حتی.......در حسرت یک روز دیگر دور بودن از او اما در حالی که او زنده است.

نامه ای را باز کردم...بوی نم سیلی محکمی بر صورتم نشاند که اشکم سرازیر شد...اینقدر از دوری ما میگذشت؟به اندازه فاصله خروار ها خاک؟این بود؟

واژگانش یاد اورا بر دوش داشتند.چقدر خسته بودند وقتی می گفتند:

"دلتنگت هستم اما گمان میکنم دیگر مدهوش شدن در چشم هایت سهم من نمی شود...دیگر شمع طاققتش تمام شده...لحظه های آخرش را هم می سوزد...وقتی آخرین قطره ی اشکش را بریزد...ملاقات دوباره ی ما بماند برای دنیایی دیگر در گوشه ی خلوتی از آغوش تو"

شمع آخرین قطره اشکش را ریخت و پرتو لرزانش بر روی نامه ی پوسیده خاموش شد.یادم میماند...ملاقات بعدیمان را یادم میماند.

باران می بارد.

آرام تر از همیشه بر روی زمین می نشیند.

مانند قلب من آرام است.

شایدهم مانند چشم هایم آرام و...؛

در سکوت به قطرات چشم می دوزم.

این شب هم تموم شد؟

صبح طلوع می کند؟

سبزه برمی خیزد؟

نسیم می وزد؟

شبنم بر روی گلبرگ می ایستد؟

آیا تمام اینها فردا هم تکرار می شوند

تا چشم هایم به امید دیدارشان شب را صبح کند؟

 

می خواستند بال هایم را جدا کنند تا از آبی بی کران بر روی زمین رهایم کنند...؛

روبه فرشته ی کنارم که از میان انسان ها باز گشته بود گفتم:

می خواهم بروم و بین انسان ها عدالت را ... بخشیدن را ... و پذیرفته شدن انسان ها با بال هایشان را به یادگار بگذارم..."

حرفش لبخندم را محو کرد..،

"اگر قلبت را نشکستند و امیدت را زیر پایت نگذاشتند و در مقابل لبخندت دندان های نیششان را نثارت نکردند...آری شاید آن موقع تو موفق شده باشی"

 

•sedna•

آغاز را از جایی می نویسم که در وسط زمین والیبال باشگاه ایستاده بودم.خالی خالی بود.توپ هایی که حالا پوسیده و بعضی ها خالی از باد بودند کنار دیوار های رنگ پریده بی حرکت ایستادند.دیوار ها قدیمی بودند که هنوز یادآور خاطرات زیادی بودند.خاطراتی مملو از صدای شادی بچه ها بعد از برد که بین دیوار ها می پیچید.چقدر برای گذشتن از آن روز ها زود بود. دلم برای تمام آن شادی ها و همدردی های بچه ها تنگ شده بود.بین این خاطره ها سمت یکی از توپ ها رفتم.کم باد بود اما با این حال وقتی روی زمین می افتاد چند بار کارش را تکرار می کرد. با هر ضربه ی توپ به زمین دوستانم در گوشه ی سالن پدیدار می شدند. من برای لحظه ای، دوباره تمام خاطرات تیم والیبال کلاسمان را در قاب چشمانم دیدم. توپ را برداشتم در سالن خالی ولی پر از خاطره دویدم. به تور نزدیک شدم. آخرین پرش و صدای برخورد توپ به زمین حریف. یک امتیاز برای ما. حالا تنها صدای توپ که به گوشه ی دیوار می رفت جایگزین صدای پرشور بچه ها شده بود. دوباره برای آخرین بار نگاهی به این خالی های پر خاطره انداختم . لحظه های شیرینی بود. خندیدن در کنار دوستانم، شیرین ترین بخش خاطره های تیم والیبال کلاس ما بود.

 

•Sedna•

آخرین ثانیه های نیمه شب گذشتند. صدای درشکه ها آخرین صدای شهری بودند که در تاریکی فرورفته بود. مانند همیشه همین طور ایستاده بودم. نگاهی به خودم اتداختم ، کمی رنگ سیاه و تزئینی از رنگ های قهوه ای ، زنگ زدگی. در این ساعات شب تنها ، تاریکی مهمان آسمان بود. نگاهی به اطراف انداختم. دیگر زمان زیادی گذشته بود، که کسی روی نیمکت خالی نمی نشست. اما امشب چیزی را دیدم. اول بزرگ و طولانی بود.کم کم صداهای آرام و خسته ای نزدیک شد. کم کم کوتاه تر شد. دیگر می توانستم اورا با سایه کوتاهش ببینم. او آرام و بی صدا بود. کمرش خمیده تر از قبل بود.آری این اولین دیدار ما نبود. از خنده های کودکانه اش گرفته تا گریه های بی وقفه اش را به یاد دارم. 

مه جلوی پایم را گرفته بود.راهی که به نیمکت منتهی میشد از کودکی در خاطرم نقش بسته بود.روی نیمکت نشستم. حالا آسمان هم مانند من نبود. روزی شادی هایی که روی نیمکت بر دلمان می نشست یا حرف هایی که در شب بین من و او رد و بدل میشد، در دفتر خاطراتم می نشست. اما حال دیگر اورا کنارم نداشتم و فقط شاخه ی گلی که آخرین یادگار از او بود برایم باقی مانده بود. شاخه را در دستم می چرخاندم و خاطراتش را در قلبم مرور می کردم. سایه خانه ها در آب ، چراغ های بلند شهر، سنگ فرش های زمین ، همه ی اینها خاطرات مارا یادآور میشدند.قطره های باران روی شاخه گل و دستانم می نشستند. ناگهان گرمای آشنایی در دل سرمای هوا نشست.او را کنارم دیدم. به چشمانش نگاه کردم که خاطراتم از آن سرچشمه می گرفتند.از غمی که روی سینه ام سنگینی می کرد ، لب به سخن باز کردم: اینقدر زود برای ترک کردن من رویا می بافتی؟ میدانی چقدر از دوریت ثانیه هارا می شمارم؟ اینقدر می شمارم تا فراموشم شود. تمام آن زمان هایی را که نگاهت آرامش روحم و دستانت تسکین دهنده غم هایم بود. 

لحظه ای سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم. دلم می خواست صدایش را دوباره بشنوم.نگاهی به او انداختم. چیزی نمیگفت. دستانم را سمت دستانش بردم ، دریغ از او که چیزی جز خیال نبود. او آرام محو می شد. در هرثانیه بیشتر از قبل. تا اینکه برای همیشه کاملا مرا ترک کرد. نگاهی به آسمان انداختم. گرمای دستانش با گرمای اشک هایم یکی شدند. روبه آسمان می گفتم تا بلکه او بشنود : هرثانیه که می گذشت ، ذره ذره جانم را می گرفت.زمانی که می گذرد خاطره های تورا از یادم می برد. چرا برای ترک کردنم آنقدر عجله داشتی ؟

صدایم را پایین آوردم. نگاهی به ساعت شهر انداختم. هنوز ثانیه ها می رفتند. زمان همیشه پایان دهنده ای برای زندگی من بود. اشک هایم را پاک کردم و به نیمکت و چراغ زنگ زده نگاهی انداختم. حالا این آخرین خاطره ی من و نیمکت زیر چراغ قدیمی شهر می شد. ولی این خاطره تفاوت بسیاری با روزهای زندگی ام داشت. امروز، در یک جمله به خاطره ی امشب تبدیل می شد. آخرین خاطره ی دفتر من تنها یک جلمه بود. او در زندگی من سودایی بیش نبود.

و در آخرش برای آخرین بار :

امضاء ، پیرمردی در زمان

 

"پایان"

 

•Sedna•

می توانستم از پرتو های خورشید که تاریکی اتاقم را به روشنایی سپرده بود، صبح را احساس کنم.

نسیمی که پرده ی حریر را به بازی درآورده بود، عصاره ای از طعم تابستان به همراه داشت.

به نقش هایی که بیرون از این چهاردیوار، در قاب چشملنم جای گرفته بودند نگاه میکردم.

آه....آه از این همه زیبایی که حالا برای من رنجی بیش نیست.

نسیم تابستان برای خواب دلداری ام میداد و خورشید مرا از رخت خواب جدا می کرد.

بعد از چندی غرولند با خودم و...به جز خودم کسی در اتاق نبود.دست هایم را به طرف سقف گرفتم و در هوا تکان دادم. حالا که پاهایم روی زمین بودند راحت تر می توانستم تار های ابریشمی فرش را بین انگشت هایم احساس کنم.پایکوبی که در حیاط خانه بود از سودای خواب دور بود. خیلی دور.

آنها برای رسیدن پاییز چنان پایکوبی می کردند که انگار گمشده ای را خواهند یافت. من در خیال خودم جای امن تری داشتم‌.

روی زمین اتاق با ناز و غرور قدم برمیداشتم تا به جلوی 

راست گویی رسیدم.

برگشتم و خودم را دیدم.اما من تنهایی در آیینه بود که روزگاری را پشت سر نهاده بود.لحظه ای مکث کردم.برای دیدن آن من تنها لحظه ای مکث بسیار بود.

ولی درنگ کردن چیزی را تغییر نمیداد.دست از نگاه کردن برداشتم.برای یک روز با راست گوی اتاقم غریبه بودم.

پرده هارا کنار کشیدم و آنقدر عمیق نفس کشیدم تا ریه هایم را از تمام نسیم هایی که به اتاقم می آمد پر کنم.

امروز وقت آن بود که کمی در خیال سفر کنم. نیاز بود که از خودم در آیینه دور شوم. این من هستم. من در دنیای خیالاتم.امن ترین مکان برای من

 

•Sedna•

با دیدن صحنه ای که روبه رویم قرار داشت با تمام توان به سمتش دویدم.

با هر قدمی که روی زمین می گذاشتم قطره ای اشک از چشمانی که حالا مانند مروارید درخشان درون آب بود . ولی این درخشش شباهت دردناکی با درخشش چراغ ماشینی برقرار کرده بود که هر ثانیه به او نزدیک می شد و من با هر لحظه نزدیک شدن ماشین ، خودم را دور تر از آن حس می کردم.

قدم هایم را آنقدر محک بر میداشتم که زمین ، زیر پاهایم محو شده بود. تنها صدایی که زیر باران در آن شب تاریک بین زمین آسمان می رقصید ، صدایی بود که واقعی بودن لحظات را جلوه میداد. 

ایستادم....🖤

باید میدویدم ولی ایستادم....&(:

انگار پاهایم مانند او من را ترک کردند....(:

دستانم را روی گوش های سردم گذاشتم و با ضربه هایی محکم که به گوشم می زدم با تمام توانم فریاد می کشیدم.....

(....نههه ....نهههه ....لطفا خواهش میکنم خواهش میکنم .... می خوام دوباره صدای بوق ماشین رو بشنوم.... می خوام دوباره صدای خنده هات بشنوم.... )

انگار دویدن برایم مانند یک قانون شده بود لحظه از احساس خالی بود و فقط حرکت می کردم . جسم بی جانش را که روی زمین افتاده بود در آغوش‌گرفتم....

سردش بود... مطمئنم .....نباید شک میکردم....حتما سردی هوا اینقدر اورا از گرما خالی کرده بود.

سرم را بالا گرفتم و به آسمان تیره ای که قطره های نقره ای بارانش بیشتر از ستاره هایش می درخشیدند نگاه کردم ناگهان پذیرای تمام احساس ها شدم . احساس می کردم نفس کشیدن را فراموش کردم . ناگهان تا جایی که می توانستم فریاد زدم . ذهن من حقیقتی را دریافت کرده بود سالیان سال تنها ترس او بود.

اشک هایم بین قطرات باران که روی صورتم بود پنهان می شدند.

خم شدم و اورا سفت در آغوش گرفتم.

صدایم در گلو خفه شده بود . چیزی قلبم را میفرشد که مرا از نگه داشتن آن بغض سنگین ضعیف می کرد.

اورا در آغوش فشردم و گفتم

( ....مگر قرار نبود بروی و زیر باران برای آسمان شادی کنی . مگر قرار نبود آنقدر بمانی تا شب به صبح برسد . 

ولی ... ولی تو نگفته بودی می خواهی این شب را برای من طولانی ترین شب عمرم کنی.

تورو خدا باهام حرف بزن)

با صدای آرومش که انگار از درون چاهی عمیق به گوش میرسید ازش جدا شدم و به چشمان نیمه بازش نگاه کردم آرام چیزی می گفت

(من همیشه در لحظه هایی که تو در زیر باران خواهی چرخید و آواز سر خواهی داد با تو هم آواز می شوم و در کنارت می رقصم و همیشه با تو خواهم بود)

چشم هایش بسته شدند و انگار در خوابی عمیق آرام گرفتند. 

از روی زمین بلند شدم و دستانم را باز کردم زیر باران می چرخیدم و زیر لب چیزی را زمزمه می کردم تا شاید دوباره اورا در کنارم احساس کنم......

اگر اینجایی می خواهم چیزی را بگویم حتی اگر برای هزار سال هم باشد برای در کنارت بودن زیر هر بارانی چرخ می زنم و هر آسمان آفتابی را بارانی میکنم تا بازهم بتوانم صدای خنده هایت در ذهنم مرور کنم

 

•Sedna•

برای بار دوم از پنجره بیرون رو نگاه کردم 

دوباره قدم های آرومش رو ب سمت دریا هدایت می کرد با لباس های رنگ نسکافه ای اش کنار ساحل نشست و ب موج های آروم دریا ک روح ساحل رو نوازش می کرد خیره شده بود

دیگه تحمل نداشتم سریع ب سمت ساحل رفتم و کنارش نشستم

_این دریا چی داره ک هر روز و شب بهش خیره میشی؟

جوابی نشنیدم 

ب چشم های مشکیش خیره شدم و دنباله ی نگاهش رو گرفتم و همونطور ب دریا خیره شدم

سعی داشتم چیزی رو ببینم ک این همه مدت صاحب نگاه خیره ی اون شده بود

صدای گرمش انگار تمام روحم رو از گره ی بین امواج دریا باز کرد و دوباره سرجایش برگرداند

برگشتم و بهش نگاه کردم هنوز هم ب دریا خیره بود

_برای دیدن هرچیزی نیاز نیست مثل ی قواص ماهر توی آب باشی یا مثل یک معلم درس رو از بر

برای درک بعضی چیزا فقط باید مثل ی بچه ی ۵ ساله ک همه چیزو با روحش احساس میکنه رفتار کنی

هنوز گیح بودم و انگار اون هم متوجه بود

+هر روز کنار دریا

ی آدم با لباس نسکافه ای و چشمای مشکی با دفتر توی دستش

سفارش تکراریه قهوه با شکلات تلخ

همش عجیبه

اما اون هر روز همون ساعت بر میگرده اینجا ب امید اینکه دوباره اون از بین موج های دریای بلند بشه و داد بزنه لطفا قهوه ی من دوتا قاشق شکر اضافی داشته باشه

عجیبه اما

اون هر روز همون ساعت اینجا میاد و هر روز میشه شاهد انعکاس نور خورشید توی چشمای تیله ایش بود

اون سعی میکنه فراموشش کنه

ولی هنوز میشه عصاره ی دلتنگی رو توی چشماش دید

و با دور شدن صدا برگشتم و پیرمرد مهربونی ک عصایش را در دستش می چرخاند و از ساحل دور می شد تماشا می کردم و همچنان منتظر برخورد دوباره ی موج ب ساحل ماندم و جملات را مرور می کردم

هر روز کنار دریا

قهوه و شکلات تلخ

لباس نسکافه ای 

همون ساعت همیشگی......

 

•Sedna•

روز پدر که میرسید درد و عذاب وجودم را پر می کرد.

تصور چشم های منتظر دخترکش روحم را می خورد.

مردچهارشونه ای که به دیوار زندان تکیه داده بود درخواب پرسه میزد. اما گویی به جای آرامش خواب هرلحظه جانش را میگرفتند.

مرد چهارشونه خبر از صورت ضعیفش نداشت. صورت او با چین چین ها و خط های پی در پی که همدیگه را قطع می کردن به بازی گرفته شده بود.

مرد با آن همه بزرگی و ابهتش با فریادی بلند از خواب پرید.

چشم هایش بی فروغ بودند و امیدی برای زنده ماندن نداشتند.

مرد چشمانش را بست و آرام درخواست آب کرد.

لیوان را از آب سرد لبریز کردم و طرفش بردم‌. دست هایش می لرزید آنقدر مشتاق نوشیدن جرعه ای آب بود. قطره های بلوری آب از کنار صورتش روی لباسش می ریختند.

نگاهی به او انداختم و کنارش نشستم. میدانستم مرا که میبیند می خواهد از صدجا تکه تکه ام کند درست همانطور که مابا اسیرها می کردیم.

نگاه غضب ناکش را روی صورتم احساس کردم. با اینکه او اسیر بود و من نگهبان زندان لحظه ای به خودم لرزیدم.

مرد اسیر آرام در سکوت شب زمزمه کرد.

-نشستی تا از حقارتی که فکر می کنین برای ما درست کردین لذت ببری؟

+ن...نه

_پس پاشو از جلوی چشمام دور شو به اندازه ی کافی سر تانک ها و گلوله ها امثال تو علاف رو دیدم

خشم مرد از چیزی که تصورش را داشتم بیشتر بود.

از کنارش بلند شدم و سرجایم برگشتم.

مرد زیر لب غر و لند می کرد و عالم و آدم را یا مجازات می کرد یا نفس از جانشان می گرفت.

مرد دوباره خوابش برد. آرام از کنارش دفترش را بداشتم. دفتر کوچکی را که هر روز در آن می نوشت و گوشه ی دیوار می گذاشت.

بوی دفتر ، حس دلتنگی را تداعی می کرد که گویی مرد هر شب و روز با آن سر می کرد.

دفتر را ورق می زدم تا به جایی رسیدم. در تیتر نوشته بود 

"برای دخترم"

عزیزکم حالا که این را می نویسم جای خوبی نیستم و حال خوبی هم ندارم

کل روحم برای دیدنت دوباره ات پر میکشد. دلم می خواهد دوباره موهایت را بو کنم و چشم های قهوه ای ات را نگاه کنم. دلم می خواهد دوری ات را با یک روز درآغوش کشیدنت عوض کنم.

چقدر دلم برایت تنگ شده عزیزکم. حتما زمانی که برگردم یک دل سیر چشم هایت را نگاه میکنم.

آخر یاداشت مرد قطره ی اشکی از گوشه ی چشم نگهبان به پایین افتاد.

شاید واقعا معنی دوری و دلتنگی را کسی درک نکند.

شاید اینکه از کسی که جانت برایش در میرود سال ها دور باشی برای من و هرآنکس که در آغوش خاطرات به خواب نرفته است، عادی باشد.

مثل خوردن آب معنی دوری برای ما آسان است.

اما دختری که مرد اسیر برایش نامه نوشته بود چیز دیگری را از دوری احساس میکرد.

او چیز دیگری را در ، از آغوش پدر دور بودن احساس می کرد.

اشک هایم را پاک کردم اما هر لحظه با فکر کردن به او و دختر یا دخترکش چشم هایم از اشک خیس می شدند.

دخترِ مرد ، از پدر چیزی را احساس میکرد که برای ما اندازه ی خورده کاغذی ارزش ندارد.

او حتما قدر چیزهایی را میدانست و آرزویش را داشت که ما حتی از آن یاد نمیکنم.

حسرت پریدن در بغل یک کوه آرامش.

حسرت بازی کردن با او در پارک سر کوچه.

حسرت همین ساده های کوچک که برای ما هیچ چیز است.

شاید حسرت تبریک روزی به پدرش.

شاید حسرت گفتن 

روز پدر مبارک باشه بابا....

 

•Sedna•

دربین چهارچوب در ایستادم و دستانم را در جیب شلوارم که با دوخت های کوچک روی پارچه ی قهوه ای رنگی طرح انداخته بود گذاشتم. تصویر خودم را در آینه ی بزرگی که انتهای اتاق او قرار داشت میدیدم. در فکر رفتم. مگر چقدر زمان گذشته است که اینقدر پیر و ضعیف شدم. حالا جای تک تک موهای مشکی صورتم که روزی نشان افتخاری بین دوستانم بود موهای سفیدی را میبینم که حال تنها نشانی برای ناتوانی ام شده بود.

اما دیگر تنها دخترکم در این دنیا برایم مهم بودند. دیگر نمی خواستم خود خواهی که مثل قاتلی زندگی ام را تا مرگ رساند باعث شود تا دخترکم را از خود برنجانم.

مثل همیشه هندزفری صورتی رنگش را در گوش هایش گذاشته بود با آهنگ سر تکان میداد، گویی در اینجا نیست. آهنگش که تمام شد همینطور به اشک هایش که آرام آرام آن هارا پاک می کرد خیره شدم. 

صورت کوچکش را برگرداند انگار که باصدای ظریفی حضورم را احساس کرده باشد. در چشم بهم زدنی از جا پرید و تمام من را در آغوش کوچکش جا داد.

آغوشش مثل خانه ی گرمی بود که برای هر نا آشنایی آشنا ترین بود.

صدایم را ریز گردم طوری که بین من او گم شود.

زمزمه کردم:《 نگران نباش آمدم تا در تمام صدای خنده هایت و در تمام اشک هایت که جان از من میگیرد سهیم باشم. آمدم تا روز و شب بدانی که دیگر از تو دور نخواهم شد. دختر بابا آمدم تا بدانی به اندازه تک تک نفس هایم ارزشمندی》

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)