سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

تیم والیبال کلاس ما•..~°

چهارشنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۰۶ ب.ظ

آغاز را از جایی می نویسم که در وسط زمین والیبال باشگاه ایستاده بودم.خالی خالی بود.توپ هایی که حالا پوسیده و بعضی ها خالی از باد بودند کنار دیوار های رنگ پریده بی حرکت ایستادند.دیوار ها قدیمی بودند که هنوز یادآور خاطرات زیادی بودند.خاطراتی مملو از صدای شادی بچه ها بعد از برد که بین دیوار ها می پیچید.چقدر برای گذشتن از آن روز ها زود بود. دلم برای تمام آن شادی ها و همدردی های بچه ها تنگ شده بود.بین این خاطره ها سمت یکی از توپ ها رفتم.کم باد بود اما با این حال وقتی روی زمین می افتاد چند بار کارش را تکرار می کرد. با هر ضربه ی توپ به زمین دوستانم در گوشه ی سالن پدیدار می شدند. من برای لحظه ای، دوباره تمام خاطرات تیم والیبال کلاسمان را در قاب چشمانم دیدم. توپ را برداشتم در سالن خالی ولی پر از خاطره دویدم. به تور نزدیک شدم. آخرین پرش و صدای برخورد توپ به زمین حریف. یک امتیاز برای ما. حالا تنها صدای توپ که به گوشه ی دیوار می رفت جایگزین صدای پرشور بچه ها شده بود. دوباره برای آخرین بار نگاهی به این خالی های پر خاطره انداختم . لحظه های شیرینی بود. خندیدن در کنار دوستانم، شیرین ترین بخش خاطره های تیم والیبال کلاس ما بود.

 

•Sedna•

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۲)

  • #رمان #داستان_کوتاه
  • چه قلم خوبی در شرح احساس درونی داری‌ .  زیبا بود . 

  • سدنا حقیقی
  • توپ و تور 

    توپ و خاطره های زیبا

    💯💯💯👏👏👏

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی