سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

چهارشونه ای به نام پدر

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۲۷ ب.ظ

روز پدر که میرسید درد و عذاب وجودم را پر می کرد.

تصور چشم های منتظر دخترکش روحم را می خورد.

مردچهارشونه ای که به دیوار زندان تکیه داده بود درخواب پرسه میزد. اما گویی به جای آرامش خواب هرلحظه جانش را میگرفتند.

مرد چهارشونه خبر از صورت ضعیفش نداشت. صورت او با چین چین ها و خط های پی در پی که همدیگه را قطع می کردن به بازی گرفته شده بود.

مرد با آن همه بزرگی و ابهتش با فریادی بلند از خواب پرید.

چشم هایش بی فروغ بودند و امیدی برای زنده ماندن نداشتند.

مرد چشمانش را بست و آرام درخواست آب کرد.

لیوان را از آب سرد لبریز کردم و طرفش بردم‌. دست هایش می لرزید آنقدر مشتاق نوشیدن جرعه ای آب بود. قطره های بلوری آب از کنار صورتش روی لباسش می ریختند.

نگاهی به او انداختم و کنارش نشستم. میدانستم مرا که میبیند می خواهد از صدجا تکه تکه ام کند درست همانطور که مابا اسیرها می کردیم.

نگاه غضب ناکش را روی صورتم احساس کردم. با اینکه او اسیر بود و من نگهبان زندان لحظه ای به خودم لرزیدم.

مرد اسیر آرام در سکوت شب زمزمه کرد.

-نشستی تا از حقارتی که فکر می کنین برای ما درست کردین لذت ببری؟

+ن...نه

_پس پاشو از جلوی چشمام دور شو به اندازه ی کافی سر تانک ها و گلوله ها امثال تو علاف رو دیدم

خشم مرد از چیزی که تصورش را داشتم بیشتر بود.

از کنارش بلند شدم و سرجایم برگشتم.

مرد زیر لب غر و لند می کرد و عالم و آدم را یا مجازات می کرد یا نفس از جانشان می گرفت.

مرد دوباره خوابش برد. آرام از کنارش دفترش را بداشتم. دفتر کوچکی را که هر روز در آن می نوشت و گوشه ی دیوار می گذاشت.

بوی دفتر ، حس دلتنگی را تداعی می کرد که گویی مرد هر شب و روز با آن سر می کرد.

دفتر را ورق می زدم تا به جایی رسیدم. در تیتر نوشته بود 

"برای دخترم"

عزیزکم حالا که این را می نویسم جای خوبی نیستم و حال خوبی هم ندارم

کل روحم برای دیدنت دوباره ات پر میکشد. دلم می خواهد دوباره موهایت را بو کنم و چشم های قهوه ای ات را نگاه کنم. دلم می خواهد دوری ات را با یک روز درآغوش کشیدنت عوض کنم.

چقدر دلم برایت تنگ شده عزیزکم. حتما زمانی که برگردم یک دل سیر چشم هایت را نگاه میکنم.

آخر یاداشت مرد قطره ی اشکی از گوشه ی چشم نگهبان به پایین افتاد.

شاید واقعا معنی دوری و دلتنگی را کسی درک نکند.

شاید اینکه از کسی که جانت برایش در میرود سال ها دور باشی برای من و هرآنکس که در آغوش خاطرات به خواب نرفته است، عادی باشد.

مثل خوردن آب معنی دوری برای ما آسان است.

اما دختری که مرد اسیر برایش نامه نوشته بود چیز دیگری را از دوری احساس میکرد.

او چیز دیگری را در ، از آغوش پدر دور بودن احساس می کرد.

اشک هایم را پاک کردم اما هر لحظه با فکر کردن به او و دختر یا دخترکش چشم هایم از اشک خیس می شدند.

دخترِ مرد ، از پدر چیزی را احساس میکرد که برای ما اندازه ی خورده کاغذی ارزش ندارد.

او حتما قدر چیزهایی را میدانست و آرزویش را داشت که ما حتی از آن یاد نمیکنم.

حسرت پریدن در بغل یک کوه آرامش.

حسرت بازی کردن با او در پارک سر کوچه.

حسرت همین ساده های کوچک که برای ما هیچ چیز است.

شاید حسرت تبریک روزی به پدرش.

شاید حسرت گفتن 

روز پدر مبارک باشه بابا....

 

•Sedna•

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۳)

اولش حس کردم یه ترکیبی از پوست شیر و تاوقتی زنده ام srk بود اما تا انتها منظور عمیق تری رو درک کردم.  این تیکه رو دوسه باز خوندم و از تشبیهت خیلی خوشم اومد:

شاید اینکه از کسی که جانت برایش در میرود سال ها دور باشی برای من و هرآنکس که در آغوش خاطرات به خواب نرفته است، عادی باشد.

واقعا خاطرات آدم رو به خواب میبره و مثل آدم خوابیده بی حس میشی ... 

سلام و درود سدنا جان، برات بهترین ها رو آرزو می کنم

 

پاسخ:
سلام خانم خوشحال
خیلی ممنونم...♡♡
  • سدنا حقیقی
  • 👏👏👏🌹🌹

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی