سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

یادداشت ۶

سه شنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ

یادم می آید که هوا در تاریکی می دمید.انگار درون قلبم کسی آهسته فریاد می کشید و اشک می ریخت.گویی فراموش کرده بودم من هم هستم.نمیدانم کجا بودم.نمیدانم کسی کنارم بود یا نه.فقط به یاد دارم که کناری نشستم.قلبم از درد تنگ به خود می پیجید.انگار سعی داشت خودش را درآغوش بگیرد.

خسته تر از آن بودم که دنبال کسی بگردم.همانجا بود.دریغ از درنگ...پیوسته اشک ریختم.

عجیب بود احساس تنهایی نمی کردم که ناگهان دست روی شانه ام نهاد...

_چرا اینگونه اشک میریزی؟..‌.من هنوز تورا ترک نکرده ام...و هنوز از یاد نبرده ام...گرچه تو مرا ندیدی اما من هرروز تورا میدیدم و دلم سخت برابت تنگ می شد...

برگشتم تا اورا ببینم..‌.اما چیزی نبود و فقط آفتاب سلانه سلانه طلوع کرد و من خودم را میان مه دیدم...

گمان میکنم آن شب او از آسمان ها آمد تا بگوید که هیچ وقت تنها نیستم...

  • سدنا حقیقی

نظرات  (۲)

  • میم حقیقی
  • خیلی قشنگ نوشتی عزیزدلم

  • سدنا حقیقی
  • یاد آیه ی "هو معکم اینما کنتم"

    یادش بخیر🌺

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی