سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۳۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

" این دنیای او بود"

دخترک را میدیدم که چشم هایش به نور ماه خیره می نشستند.

کنارش که ایستادم آرام لب زد:

این دنیای من بود.

زیبا بود اما کوچک و من بودم که

منحصر به فردش کردم؛...

 

•Sedna•

زندگی آغازش با تنهایی و پایانش را همچنان با تنهایی بر جهان می نشاند. نگاهم را به سقف دوختم و گوشم را به تیک تاک ساعت عادت دادم . در خیالم چیزی می پروراندم . سوالی بزرگ از توانی نا چیز. سوالی بزرگ از توان ناچیز پاسخگوی خیالم. دلم پاسخی می خواست که دیگر جای سخنی نماند. بین فکر های بهم ریخته ام چیزی نمایان شد. حرف بر زبانم زود تر از افکارم جاری شد. افکارم پاسخ را از مادرم جویا می شدند. او در چشمانم می توانست همه چیز را بخواند. حال مانند هر دفعه که میزبان سوالاتم شده بود ، این بارهم با آرامش در کنارم نشست. دستی روی موهایم کشید. صدای گرمش آنقدر لبریز از محبت بود که جوابش را در ذهنم حک کرد. ما در میان این تنهایی ها زندگی را گم کردیم. اما روزی دنبال کسی گشتیم تا بگوید چرا زنده ایم؟چرا زندگی میکنیم؟ عزیزکم... انسان ها...کلمات...خاطرات...طعم قسمت کوچکی از غذای مادرانه...داغی چای لبسوزی زیر آفتاب تابستان....دستان گرمی که در آغوش کشیدن کارشان است...لبخند های از سر شوق...تمام اینها دلیلی شدند برای زندگی...روزی که انسان اولین لبخند را میبیند چیزی در قلبش جان می گیرد.وقتی طعم غذای مادرانه را احساس میکند،دلش می خواهد دوباره و دوباره آن را تجربه کند.فکر کن در بین این تنهایی های آغاز و پایان زندگی چقدر سخت میشد تحمل کرد.ولی حالا که طعم غذای مادرانه....لبخند دوست....آغوش....صدای خنده هایت...در دیروز ایستادند و خودشان را خاطره نامیدند تو آن هارا مرواریدی ارزشمند میدانی. این مروارید ها بیشتر می شوند گاهی سبک گاهی سنگین ولی همیشه هستند چه خوب باشند چه بد.عزیزکم ما برای عشق ورزیدن....احساس خوشبختی...شاد بودن...و مهم تر از آن پیدا کردن دلیلی برای زندگی به دنیا می آییم. 

حرف هایش افکارم را نظم داد و در فکر دیگری زندانی ام کرد.اما می خواستم جوابش را نیز خودم پیدا کنم. پیداکردن جوابش برایم لذت بخش می شود.سرگرمم می کند و زندگی را به من می آموزد.

سوال من این است:

حال دلیل من برای زندگی چیست؟من چگونه تنهایی زندگی ام را آرایش میکنم؟می خواهم با کدام عصاره طعم زندگی ام را تغییر دهم؟

جمله ای برای شروع حرف هایم در ذهنم نیست ولی حالا که این را خواندی ، شد بهترین جمله برای آغاز سخن ما. چندروزی بود که فکر میکردم شاید شغلی که می خواهم درآینده داشته باشم، تنها یک کتابفروشی کتاب های دسته دوم در یک گوشه ای از شهر باشد.دوست دارم روزی که به این آرزویم میرسم کتابفروشی را جایی کنم برای همدلی،برای همدردی.جایی که همه ی مردم با هر عقیده و هر نژادی. با هر ظاهر هر جایگاهی در جامعه ، بدون قضاوت شدن و با آسودگی در کتابفروشی بنشینند و بگویند.از هرچیزی که در زندگی آها گذشته است.

میدانید چیزی که تابه حال به آن فکر نکرده بودم این است که در کتاب ها بیشتر از آنچه که فکر میکنید کلمه و حروف زندگی میکنند.هر کدام از کلمات معنی خودشان و ریشه ی خودشان را دارند. بعضی ها مذکرند و بعضی ها مونث ، بعض ها جمع و بعضی ها مفرد، بعضی ها ریشه ی عربی دارند و بعضی ها از کف خیابان های انگلیس آمدند.ولی همه ی آنها با معانی مختلف کنار هم چیده شدند و دنیای جدیدی ساختند.دنیایی که در آن همه با تفاوت های کم و زیاد کنار هم می ایستند و به دیگران زندگی را، خوشبختی را،لبخند را و هرآنچه تصور کنی یاد میدهند.کتاب ها دنیای را میسازند برای ما.دنیای برای یکی شدن و یکی بودن.

 

•Sedna•

آغاز را از جایی می نویسم که در وسط زمین والیبال باشگاه ایستاده بودم.خالی خالی بود.توپ هایی که حالا پوسیده و بعضی ها خالی از باد بودند کنار دیوار های رنگ پریده بی حرکت ایستادند.دیوار ها قدیمی بودند که هنوز یادآور خاطرات زیادی بودند.خاطراتی مملو از صدای شادی بچه ها بعد از برد که بین دیوار ها می پیچید.چقدر برای گذشتن از آن روز ها زود بود. دلم برای تمام آن شادی ها و همدردی های بچه ها تنگ شده بود.بین این خاطره ها سمت یکی از توپ ها رفتم.کم باد بود اما با این حال وقتی روی زمین می افتاد چند بار کارش را تکرار می کرد. با هر ضربه ی توپ به زمین دوستانم در گوشه ی سالن پدیدار می شدند. من برای لحظه ای، دوباره تمام خاطرات تیم والیبال کلاسمان را در قاب چشمانم دیدم. توپ را برداشتم در سالن خالی ولی پر از خاطره دویدم. به تور نزدیک شدم. آخرین پرش و صدای برخورد توپ به زمین حریف. یک امتیاز برای ما. حالا تنها صدای توپ که به گوشه ی دیوار می رفت جایگزین صدای پرشور بچه ها شده بود. دوباره برای آخرین بار نگاهی به این خالی های پر خاطره انداختم . لحظه های شیرینی بود. خندیدن در کنار دوستانم، شیرین ترین بخش خاطره های تیم والیبال کلاس ما بود.

 

•Sedna•

باغبان پیر مانند هر روز صبح که خورشید بر روی چمن ها تابیدن می گرفت ، از خانه ی کوچکش بیرون می آمد. خط های کنار لبش و چین های پیشانی اش چیزی از شادابی اش کم نمی کردند. خانه اش جایی بود کنار گل های بنفشه که در آغوش دسته ای از گل های سوسن ایستاده بودند. برای باغبان پیر خانه ی کوچک معنایی نداشت. او زندگی را جای دیگری یافته بود. او تنها باغی بزرگ طلب می کرد و جویبار محبتش را سخاوتمندانه بر سر سبز ها و رنگی های باغچه اش می افکند. هر سال بهار قلب او ، گیاهی پر از شکوفه می گشت و هر زمستان لبریز از امید. امیدی برای رسیدن بهار.

 

•Sedna•

می توانستم از پرتو های خورشید که تاریکی اتاقم را به روشنایی سپرده بود، صبح را احساس کنم.

نسیمی که پرده ی حریر را به بازی درآورده بود، عصاره ای از طعم تابستان به همراه داشت.

به نقش هایی که بیرون از این چهاردیوار، در قاب چشملنم جای گرفته بودند نگاه میکردم.

آه....آه از این همه زیبایی که حالا برای من رنجی بیش نیست.

نسیم تابستان برای خواب دلداری ام میداد و خورشید مرا از رخت خواب جدا می کرد.

بعد از چندی غرولند با خودم و...به جز خودم کسی در اتاق نبود.دست هایم را به طرف سقف گرفتم و در هوا تکان دادم. حالا که پاهایم روی زمین بودند راحت تر می توانستم تار های ابریشمی فرش را بین انگشت هایم احساس کنم.پایکوبی که در حیاط خانه بود از سودای خواب دور بود. خیلی دور.

آنها برای رسیدن پاییز چنان پایکوبی می کردند که انگار گمشده ای را خواهند یافت. من در خیال خودم جای امن تری داشتم‌.

روی زمین اتاق با ناز و غرور قدم برمیداشتم تا به جلوی 

راست گویی رسیدم.

برگشتم و خودم را دیدم.اما من تنهایی در آیینه بود که روزگاری را پشت سر نهاده بود.لحظه ای مکث کردم.برای دیدن آن من تنها لحظه ای مکث بسیار بود.

ولی درنگ کردن چیزی را تغییر نمیداد.دست از نگاه کردن برداشتم.برای یک روز با راست گوی اتاقم غریبه بودم.

پرده هارا کنار کشیدم و آنقدر عمیق نفس کشیدم تا ریه هایم را از تمام نسیم هایی که به اتاقم می آمد پر کنم.

امروز وقت آن بود که کمی در خیال سفر کنم. نیاز بود که از خودم در آیینه دور شوم. این من هستم. من در دنیای خیالاتم.امن ترین مکان برای من

 

•Sedna•

دخترک اینبار خیره ماند اینبار دیگر پاهایش برای برگشت توانی نداشتند

او می خواست فراتر از محدودیت های خودش باشد

او چیزی را می خواست که بالاتر از خودش است

نه چیزی را که در سطح اوست

 

یادداشت"سدنا"