E...
يكشنبه, ۴ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۴۱ ق.ظ
احساس میکنم آنقدری خسته ام که نمی توانم به دیگران فکر کنم
نمی توانم برای هر احساسی اشک بریزم
دیگر نمی توانم چیزی را روی قلبم تحمل کنم
آنقدر خسته که انگار روی یک تکه ابر دراز کشیده ام و از او می خواهم من را با خود ببرد...
مهم نیست کجا باشد...فقط بروم جایی که
کسی نبیند
کسی نشنود
کسی چیزی نگوید
هیچ چیز
فقط خودم باشم و خودم
و سکوت
شاید تابلوی بزرگی زدم و رویش نوشتم:
"اینجا کسی به نام"من" زندگی می کند...لطفا هیچ نگویید و هیچ نشنوید...اینجا چیزی برای شنیدن و چیزی برای بازگو کردن نیست"
آری اینجا فقط کسی می خواهد کنار آتش بنشیند و تا روزهای دیگر هیج نگوید...و صفحات کاهی کتابی را ورق بزند و اجازه دهد به آرامی در کتاب غرق شود...
شاید پریزادی اورا نجات داد...
- ۰۲/۰۴/۰۴
چشم از پنجره بردار؛ منجی در آینه هست ...