سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۱۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

آغاز را از جایی می نویسم که در وسط زمین والیبال باشگاه ایستاده بودم.خالی خالی بود.توپ هایی که حالا پوسیده و بعضی ها خالی از باد بودند کنار دیوار های رنگ پریده بی حرکت ایستادند.دیوار ها قدیمی بودند که هنوز یادآور خاطرات زیادی بودند.خاطراتی مملو از صدای شادی بچه ها بعد از برد که بین دیوار ها می پیچید.چقدر برای گذشتن از آن روز ها زود بود. دلم برای تمام آن شادی ها و همدردی های بچه ها تنگ شده بود.بین این خاطره ها سمت یکی از توپ ها رفتم.کم باد بود اما با این حال وقتی روی زمین می افتاد چند بار کارش را تکرار می کرد. با هر ضربه ی توپ به زمین دوستانم در گوشه ی سالن پدیدار می شدند. من برای لحظه ای، دوباره تمام خاطرات تیم والیبال کلاسمان را در قاب چشمانم دیدم. توپ را برداشتم در سالن خالی ولی پر از خاطره دویدم. به تور نزدیک شدم. آخرین پرش و صدای برخورد توپ به زمین حریف. یک امتیاز برای ما. حالا تنها صدای توپ که به گوشه ی دیوار می رفت جایگزین صدای پرشور بچه ها شده بود. دوباره برای آخرین بار نگاهی به این خالی های پر خاطره انداختم . لحظه های شیرینی بود. خندیدن در کنار دوستانم، شیرین ترین بخش خاطره های تیم والیبال کلاس ما بود.

 

•Sedna•

آخرین ثانیه های نیمه شب گذشتند. صدای درشکه ها آخرین صدای شهری بودند که در تاریکی فرورفته بود. مانند همیشه همین طور ایستاده بودم. نگاهی به خودم اتداختم ، کمی رنگ سیاه و تزئینی از رنگ های قهوه ای ، زنگ زدگی. در این ساعات شب تنها ، تاریکی مهمان آسمان بود. نگاهی به اطراف انداختم. دیگر زمان زیادی گذشته بود، که کسی روی نیمکت خالی نمی نشست. اما امشب چیزی را دیدم. اول بزرگ و طولانی بود.کم کم صداهای آرام و خسته ای نزدیک شد. کم کم کوتاه تر شد. دیگر می توانستم اورا با سایه کوتاهش ببینم. او آرام و بی صدا بود. کمرش خمیده تر از قبل بود.آری این اولین دیدار ما نبود. از خنده های کودکانه اش گرفته تا گریه های بی وقفه اش را به یاد دارم. 

مه جلوی پایم را گرفته بود.راهی که به نیمکت منتهی میشد از کودکی در خاطرم نقش بسته بود.روی نیمکت نشستم. حالا آسمان هم مانند من نبود. روزی شادی هایی که روی نیمکت بر دلمان می نشست یا حرف هایی که در شب بین من و او رد و بدل میشد، در دفتر خاطراتم می نشست. اما حال دیگر اورا کنارم نداشتم و فقط شاخه ی گلی که آخرین یادگار از او بود برایم باقی مانده بود. شاخه را در دستم می چرخاندم و خاطراتش را در قلبم مرور می کردم. سایه خانه ها در آب ، چراغ های بلند شهر، سنگ فرش های زمین ، همه ی اینها خاطرات مارا یادآور میشدند.قطره های باران روی شاخه گل و دستانم می نشستند. ناگهان گرمای آشنایی در دل سرمای هوا نشست.او را کنارم دیدم. به چشمانش نگاه کردم که خاطراتم از آن سرچشمه می گرفتند.از غمی که روی سینه ام سنگینی می کرد ، لب به سخن باز کردم: اینقدر زود برای ترک کردن من رویا می بافتی؟ میدانی چقدر از دوریت ثانیه هارا می شمارم؟ اینقدر می شمارم تا فراموشم شود. تمام آن زمان هایی را که نگاهت آرامش روحم و دستانت تسکین دهنده غم هایم بود. 

لحظه ای سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم. دلم می خواست صدایش را دوباره بشنوم.نگاهی به او انداختم. چیزی نمیگفت. دستانم را سمت دستانش بردم ، دریغ از او که چیزی جز خیال نبود. او آرام محو می شد. در هرثانیه بیشتر از قبل. تا اینکه برای همیشه کاملا مرا ترک کرد. نگاهی به آسمان انداختم. گرمای دستانش با گرمای اشک هایم یکی شدند. روبه آسمان می گفتم تا بلکه او بشنود : هرثانیه که می گذشت ، ذره ذره جانم را می گرفت.زمانی که می گذرد خاطره های تورا از یادم می برد. چرا برای ترک کردنم آنقدر عجله داشتی ؟

صدایم را پایین آوردم. نگاهی به ساعت شهر انداختم. هنوز ثانیه ها می رفتند. زمان همیشه پایان دهنده ای برای زندگی من بود. اشک هایم را پاک کردم و به نیمکت و چراغ زنگ زده نگاهی انداختم. حالا این آخرین خاطره ی من و نیمکت زیر چراغ قدیمی شهر می شد. ولی این خاطره تفاوت بسیاری با روزهای زندگی ام داشت. امروز، در یک جمله به خاطره ی امشب تبدیل می شد. آخرین خاطره ی دفتر من تنها یک جلمه بود. او در زندگی من سودایی بیش نبود.

و در آخرش برای آخرین بار :

امضاء ، پیرمردی در زمان

 

"پایان"

 

•Sedna•