سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۲۵ مطلب با موضوع «دلنوشه» ثبت شده است

   

تو برایم همانند نور مهتاب میان ظلمات شب هایم هستی...•°☆

•sedna•

معلم در کلاس رو باز کرد و با لبخند ملایمی وارد کلاس شد.همه ی بچه ها  سرجاهایشان نشسته بودند.کسی چیزی نمی گفت.

معلم درس را شروع کرد.بادگرمی که توی حیاط خالی مدرسه می وزید بوی خاک را تا توی کلاس می آورد.تعداد زیادی توی کلاس نبودیم.فقط ۱۱ نفر.آخرین جایی که صدای معلم پایین آمد درس تمام شد.اما به معنی تمام شدن زنگ نبود.بالاخره ۱ ساعت و نیم زنگ کلاس بود.روی میز کنار پنچره نشست و دفتر نمره اش را باز کرد.شوقی برای جواب دادن سوالات نبود.تک تک صدا می زد و بچه ها می ایستادند و جواب می دادند. نوبت به من رسید.یادم می آمد اوایل سال استرس جواب دادن برایم خیلی سخت بود.اما حالا کتاب را از بر بودم.جواب دادم و نشستم.دیگر معلم چیزی برای آموزش قبل از عید نداشت.زنگ تفریح که خورد هیچ صدایی توی راهروی مدرسه نبود.توی راهرو ایستاده بودم.دفتر مدیر...اتاق اجرایی...اتاق بهداشت...ساختمان پرورشی...همه و همه دیگر برای ۲ هفته صدای دانش آموزان را نمی شنیدند.۲ هفته تعطیلی برای عید.

عید می رسد اما خسته است. شاید فقط برای من اینطور باشد.

عمونوروز کمی نیاز به درآغوش کشیده شدن دارد.صدای آواز هایش را از دور می شنوم اما ای کاش نزدیک تر شود.حالا من می خواهم کنار او بنشینم و به قطار سال نگاه کنم که روی ریل دنیا به حرکت در آمده.در کوپه ای خاطره ی آشنایی با بچه های مدرسه.در کوپه ای جدایی از خاطره ها و دوستان مدرسه ی قبلی.کوپه ی دیگری اولین کارنامه ۲۰ کلاس هفتم و شادی اش.کوپه ها زیادند اما من یک کوپه را انتخاب کردم و وارد آن شدم می خواهم از این کوپه از قطار سال چند خاطره به یادگار بردارم.بهایی ندارد زیرا که اینها فقط برای من با ارزش بودند و هستند.

 

•Sedna•

جمله ای برای شروع حرف هایم در ذهنم نیست ولی حالا که این را خواندی ، شد بهترین جمله برای آغاز سخن ما. چندروزی بود که فکر میکردم شاید شغلی که می خواهم درآینده داشته باشم، تنها یک کتابفروشی کتاب های دسته دوم در یک گوشه ای از شهر باشد.دوست دارم روزی که به این آرزویم میرسم کتابفروشی را جایی کنم برای همدلی،برای همدردی.جایی که همه ی مردم با هر عقیده و هر نژادی. با هر ظاهر هر جایگاهی در جامعه ، بدون قضاوت شدن و با آسودگی در کتابفروشی بنشینند و بگویند.از هرچیزی که در زندگی آها گذشته است.

میدانید چیزی که تابه حال به آن فکر نکرده بودم این است که در کتاب ها بیشتر از آنچه که فکر میکنید کلمه و حروف زندگی میکنند.هر کدام از کلمات معنی خودشان و ریشه ی خودشان را دارند. بعضی ها مذکرند و بعضی ها مونث ، بعض ها جمع و بعضی ها مفرد، بعضی ها ریشه ی عربی دارند و بعضی ها از کف خیابان های انگلیس آمدند.ولی همه ی آنها با معانی مختلف کنار هم چیده شدند و دنیای جدیدی ساختند.دنیایی که در آن همه با تفاوت های کم و زیاد کنار هم می ایستند و به دیگران زندگی را، خوشبختی را،لبخند را و هرآنچه تصور کنی یاد میدهند.کتاب ها دنیای را میسازند برای ما.دنیای برای یکی شدن و یکی بودن.

 

•Sedna•

باید امروز بنشینیم به صرف چیز کوچکی

به صرف چیزی که مارا از غم باز میدارد

شاید به صرف شادی شاید به صرف کلیشه ای که سالهاست کنار گذاشته شده

بنشینیم به تماشای عشق بین زمین و آسمان

یا تماشای دستانی که زیبایی را می سازد

بدانیم هرجا برای لحظه ای باید خندید باید شاد بود

باد لحظه ای تمام دنیا را از خودت برنجانی و تنهای تنها شوی

گاهی باید سری به خودت بزنی

باید بلند بگوی

حالت چطور است؟

شاید زمان زیادی گذشته باشد اما وجودت هرگز برای پذیرفتن دوباره ی تو نا امید نمی شود

بلند بگو 

بلند خودت را صدا بزن هر اسمی که داری کوتاه یا بلند 

باید بشمری حروفی را که اسمت را تشکیل میدهند هر کدام لحظه ای از زندگی تو هستند

پنهان شو از تمام کسانی که در لحظه حالت را اسیرشان میکنند و وا ویلا

باید بلندتر بخندی

طوری که گوش هایم را از شنیدن ابدی باز دارند

آنقدر بلند بخند تا صدایش گلویت را برنجاند

لبخند بزن 

آنقدر که سالیان بگذرند و هنوز جای آن لبخند که تو به خودت هدیه کردی برجا باشد

باید گاهی چشمانت را باز کنی

نه برای دیدن دنیای روبه رویت

برای دیدن خودت

برای بخشیدن خودت

برای خندیدن خودت

برای شاد بودن خودت

 

برای اینکه خودت را در لحظه ای آزاد و رها سازی

برای خودت....

(سدنا حقیقی)

می خوام لحظه ای درنگ کنم. می خواهم بایستم و دست از انجام هر کاری بردارم. شاید بخوام دراز بکشم و برای همیشه به آسمان خیره شوم و با فکر کردن به آواز باد و رقص چمن ، زمان را دور بزنم. شاید بخواهم چشمانم را ببندم و بین زمین و آسمان پیوند شادی ببیندم. شاید بخواهم کتاب خاک خورده ای که سالهاست در گوشه ی کتابخانه ی پوسیده ی هتل قرار دارد را بردارم و به دنیایی سفر کنم که نویسنده اش آن دنیا را احساس کرده است. شاید بخواهم خودکار بیک قدیمی را در دستان خسته ام بگیرم و با هر تیک تاک ساعت زمان جدیدی در دنیای تنهای کاغذم زنده کنم. شاید بخواهم روزی در کافه ی آقای سین شین که در انتهای خیابان ۱۲ قرار داد بروم و با تمام وجودم عطر قهوه ی تازه ای که از آشپزخانه ی کافه می آید و مردم را به اینجا می کشاند، احساس کنم. یا کنار پنجره ی انتهای سالن کافه به دانه های برف که در حال اجرای جشن زمستانی هستند، نگاه کنم. شاید بخواهم لحظه ای از تمام این مکان، این حال یا حتی این زمان دور شوم و خودم را به صرف ی وعده ی غذایی در رستوران خانم میم دعوت کنم.

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)