سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۲۵ مطلب با موضوع «دلنوشه» ثبت شده است

تو آن شب گوشه ی دفترت بی مقدمه نوشتی:

و امشب باران زد...

 

"آری آن شب آسمان برای تو بارید...و من امشب هنگامی که باران زد یاد تو افتادم...و گوشه ی دفترم به یادت نوشتم:"

*و امشب به یادت اشک هایم سرازیر شد*

یادم می آید که هوا در تاریکی می دمید.انگار درون قلبم کسی آهسته فریاد می کشید و اشک می ریخت.گویی فراموش کرده بودم من هم هستم.نمیدانم کجا بودم.نمیدانم کسی کنارم بود یا نه.فقط به یاد دارم که کناری نشستم.قلبم از درد تنگ به خود می پیجید.انگار سعی داشت خودش را درآغوش بگیرد.

خسته تر از آن بودم که دنبال کسی بگردم.همانجا بود.دریغ از درنگ...پیوسته اشک ریختم.

عجیب بود احساس تنهایی نمی کردم که ناگهان دست روی شانه ام نهاد...

_چرا اینگونه اشک میریزی؟..‌.من هنوز تورا ترک نکرده ام...و هنوز از یاد نبرده ام...گرچه تو مرا ندیدی اما من هرروز تورا میدیدم و دلم سخت برابت تنگ می شد...

برگشتم تا اورا ببینم..‌.اما چیزی نبود و فقط آفتاب سلانه سلانه طلوع کرد و من خودم را میان مه دیدم...

گمان میکنم آن شب او از آسمان ها آمد تا بگوید که هیچ وقت تنها نیستم...

در آخر از میان دوستانم تنها خودم ماند.

کاش زودتر میدانستم بهترین هم صحبت خودم...خودم هستم.

باید زودتر میدانستم هیچ چیز ابدی نیست.

باید زودتر میدانستم خیلی ها که مهربانند زودتر ترکت می کنند.

باید زودتر میدانستم توقع داشتن از دیگران کار بیهوده ایست.

باید زودتر میدانستم هیچ دوستی یا ارتباطی مانند شازده کوچولو و گل سرخش نمی شود.

باید زودتر باور می کردم اینجا چیزی مجسم نیست.

فقط گاهی دلخوش میکنی و وجود نامرئی کسی را در ذهنت مرئی تجسم می کنی.

و و بعد به تجسمت مهر ورزی می کنی، دوستش میداری،با او لبخند می زنی...

و بعد روزی وجود مرئی تجسمت به خودش برمیگردد و باز نامرئی می شود.

کاش زودتر قانون زندگی را می فهمیدم که هیچ کسی نباید به وجود نامرئی کسی،در ذهنش جانی بدهد.

که اگر اینکار را کند بی شک مجازات خواهد شد.

اگر عطر باشی نفس هایم عمیق تر خواهند شد

اگر طعم باشی وعده های غذایی ام بیشتر خواهد شد

اگر خون باشی در رگ هایم نگهت می دارم

اگر قلب باشی در سینه ام حبس می کنمت

و اگر رنگ باشی زندگی ام را با تو نقاشی میکنم تا در تک تک تار و پودش حضورت را احساس کنم

تو هرچه که باشی من فقط تورا می خواهم...

 

کتاب هایی که نخوانده ایم...راه هایی که نرفته ایم...انسان هایی که ندیده ایم...خنده هایی که بر لبمان نیامده...شادی هایی که نکرده ایم...کافه هایی که نرفته ایم...حرف هایی که نگفته ایم...

وجود انسان با همه ی این کارهای نکرده و اتفاق های نیفتاده اشباع شده است.

چقدر دلم می خواهد همه ی آنهارا احساس کنم...✋🌗

باران می بارد.

آرام تر از همیشه بر روی زمین می نشیند.

مانند قلب من آرام است.

شایدهم مانند چشم هایم آرام و...؛

در سکوت به قطرات چشم می دوزم.

این شب هم تموم شد؟

صبح طلوع می کند؟

سبزه برمی خیزد؟

نسیم می وزد؟

شبنم بر روی گلبرگ می ایستد؟

آیا تمام اینها فردا هم تکرار می شوند

تا چشم هایم به امید دیدارشان شب را صبح کند؟

 

 

من دلم کمی رهایی می خواهد...

فارغ از احساسات...

فارغ از رویا....

فارغ از دنیا...

شاید میان صفحات کتاب...

همراه سکوت شبنم صبح....

 

•sedna•

صبح آغاز شد...

اشک هایم را پاک کرد....

و من را به صرف چایی گرم ، آسوده از هر خیالی، دعوت کرد...؛"^🌝🌤

 

•sedna•

 

می خواستند بال هایم را جدا کنند تا از آبی بی کران بر روی زمین رهایم کنند...؛

روبه فرشته ی کنارم که از میان انسان ها باز گشته بود گفتم:

می خواهم بروم و بین انسان ها عدالت را ... بخشیدن را ... و پذیرفته شدن انسان ها با بال هایشان را به یادگار بگذارم..."

حرفش لبخندم را محو کرد..،

"اگر قلبت را نشکستند و امیدت را زیر پایت نگذاشتند و در مقابل لبخندت دندان های نیششان را نثارت نکردند...آری شاید آن موقع تو موفق شده باشی"

 

•sedna•

༺ ✞ انساט ها تغییر نمے کننـב...؛

آنها ؋ـقط آشکار مے شونـב و بعـב پنهان...؛^ ༻ღ"

•sedna•