سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

گاهی سرم درد می گیرد.

گاهی دلم می خواد هرچه را به خوردم دادی بالا بیاورم.

گاهی دلم می خواهد جای زخم هایی که از کلماتت مانده است...نشانت دهم.

گاهی دلم می خواهد بدانم باز هم برمیگردی و اظهار پشیمانی میکنی؟

با این حال...گاهی دلم برایت تنگ می شود.

با این حال گاهی دلم می خواهد فقط باشی و حرف بزنی...حتی اگر گوش هایم از صدای بلندت درد بگیرد.

گاهی دلم برایت تنگ میشود و گاهی احساس میکنم هنوز دوستت دارم.

_پیچک

نپرسید چرا زیاد می خوابی...چرا زیاد حرف نمیزنی...

بعضیا بین پریدن از ساختمون ۲۰ طبقه و خوابیدن ، خوابیدن و حرف نزدن رو انتخاب میکنن.

به دریا رسیده ام.موج ها در ساحل می ایستند.باد می وزد.دریا می جوشد.آفتاب می زند و ماسه ها گرم گرم هستند.همه چیز خوب است.

همه پیز جریان دارد و موج های سرد دریا...دانه های ریز ماسه را از روی پایم کنار می زدند.

لبخندی می زنم و از تابش شدید خورشید چشم هایم جمع می شود.

همه چیز خوب است.

_پیچک

مهم نیست که چقدر در آینه به خودت با چشم شرم نگاه میکنی.

مهم نیست که به چه اندازه زمانی که در خیابان راه می روی نگران نگاه های مردم هستی.مهم نیست که چندبار وقتی صدای خنده ی جمعی رو از گوشه ای می شنوی، فکر می کنی تورا به سخره گرفته اند.در هرحال تو هرگز نخواهی فهمید که روزی لبخندت سبب خنده ی من بعد از اشک هایم شد.هرگز نخواهی فهمید که آن روز موهای خرماییت  باعث برق زدن چشم هایم شد.هرگز نخواهی فهمید وقتی در جمع اولین نفر من را در آغوش گرفتی...احساس کردم که قلبم سرشار از دریا های مواج شده است.هرگز نخواهی فهمید که وقتی تنها در حیاط مدرسه می نشستی و فکر می کردی تنهایی...من گوشه ای نشسته بودم و نگاهت می کردم.هرگز نخواهی فهمید که من میدیدم از دفتر مشاوره غمگین بر می گردی.هرگز نخواهی فهمید که خیلی خوب متوجه می شدم در جمع اطرافیانت چطور ترد میشدی.تو هرگز نخواهی فهمید درست همان وقتی که از خودت متنفر شده ای...من چقدر دوستت دارم.

_پیچَک؛

من برگشتمممممممم....(((=

چقدر اینجارو خاک گرفته...خیلی وقته به اینجا سرنزدم(=

روزی چشم باز کردم و احساس کردم منتظر کسی هستم.

پس می نویسم برای کسی که نمیدانم کیست اما انتظارش را می کشم.

تمام من در بین کلماتم جاری می شدند و بعد در آبشاری از انسان ها میان سنگ های زندگی خاموش شدند و مانند جسمی سرد و بی نفس کنار رودخانه افتادند...حال این تن مرده کلمات را می بوسد و مزین اشک هایش می کند.

لینک کانالم توی روبیکا👇🏻(=

Rainy_train@

روحی خسته بودم در جسمی سنگین و سخت...شاید سختی اش از قلبی می گذشت و اورا نیز کندتر می کرد.

نامه های پوسیده را از پاکت چروکیده بیرون کشیدم و میان دست های مرده ام فشردم.کمی احساس زنده بودن میان نفس هایم پیچید و خیلی زود دور شد.نامه های پوسیده را روی میز ریختم.شمع لحظه به لحظه آب میشد و اشک هایش تمام جاهای خالی آغوشش را پر کرده بودند.یکی از نامه هارا برداشتم تکه های پوسیده ی کاغذ پودر میشدند و درکنار گل های خشکیده آرام می گرفتند.

لابد او هم میان خروار ها خاطره و خروار ها کلام نگفته دفن شده بود.اما نه.او میان خروار ها خاک فرو رفته بود.

این من بودم که لابهلای خاطرات له میشدم.من بودم که در حسرت آغوش کوچکش خورد میشدم.در حسرت یک روز دیگر نفس کشیدنش. حتی.......در حسرت یک روز دیگر دور بودن از او اما در حالی که او زنده است.

نامه ای را باز کردم...بوی نم سیلی محکمی بر صورتم نشاند که اشکم سرازیر شد...اینقدر از دوری ما میگذشت؟به اندازه فاصله خروار ها خاک؟این بود؟

واژگانش یاد اورا بر دوش داشتند.چقدر خسته بودند وقتی می گفتند:

"دلتنگت هستم اما گمان میکنم دیگر مدهوش شدن در چشم هایت سهم من نمی شود...دیگر شمع طاققتش تمام شده...لحظه های آخرش را هم می سوزد...وقتی آخرین قطره ی اشکش را بریزد...ملاقات دوباره ی ما بماند برای دنیایی دیگر در گوشه ی خلوتی از آغوش تو"

شمع آخرین قطره اشکش را ریخت و پرتو لرزانش بر روی نامه ی پوسیده خاموش شد.یادم میماند...ملاقات بعدیمان را یادم میماند.

همه از دزیره فقط راجب به عشق ناپلئون و دزیره می نویسن که همش ۳ یا ۴ صفحه طول کشید..درحالی که ژان باتیست تمام عشق و علاقه اش رو برای دزیره صرف می کرد.