سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۷۲ مطلب با موضوع «همه مطالب» ثبت شده است

دربین چهارچوب در ایستادم و دستانم را در جیب شلوارم که با دوخت های کوچک روی پارچه ی قهوه ای رنگی طرح انداخته بود گذاشتم. تصویر خودم را در آینه ی بزرگی که انتهای اتاق او قرار داشت میدیدم. در فکر رفتم. مگر چقدر زمان گذشته است که اینقدر پیر و ضعیف شدم. حالا جای تک تک موهای مشکی صورتم که روزی نشان افتخاری بین دوستانم بود موهای سفیدی را میبینم که حال تنها نشانی برای ناتوانی ام شده بود.

اما دیگر تنها دخترکم در این دنیا برایم مهم بودند. دیگر نمی خواستم خود خواهی که مثل قاتلی زندگی ام را تا مرگ رساند باعث شود تا دخترکم را از خود برنجانم.

مثل همیشه هندزفری صورتی رنگش را در گوش هایش گذاشته بود با آهنگ سر تکان میداد، گویی در اینجا نیست. آهنگش که تمام شد همینطور به اشک هایش که آرام آرام آن هارا پاک می کرد خیره شدم. 

صورت کوچکش را برگرداند انگار که باصدای ظریفی حضورم را احساس کرده باشد. در چشم بهم زدنی از جا پرید و تمام من را در آغوش کوچکش جا داد.

آغوشش مثل خانه ی گرمی بود که برای هر نا آشنایی آشنا ترین بود.

صدایم را ریز گردم طوری که بین من او گم شود.

زمزمه کردم:《 نگران نباش آمدم تا در تمام صدای خنده هایت و در تمام اشک هایت که جان از من میگیرد سهیم باشم. آمدم تا روز و شب بدانی که دیگر از تو دور نخواهم شد. دختر بابا آمدم تا بدانی به اندازه تک تک نفس هایم ارزشمندی》

 

(سدنا حقیقی)

(دانش آموز کلاس ۷/۱)

هر روز با سرخوشی شروع میشد با کلافگی ادامه می یافت.

صبح هارا به امید شب و شب هارا ب امید صبح مانند استاد بی خیال دانشگاه کنار می زدم.

تا اینکه به روزی رسیدم. کمی دستانم را ک حال می لرزید روی کاغذ کشیدم.

می توانستم گرمی دستانی را احساس کنم که مرا سفت درآغوش گرفته بودند. می توانستم روزی را احساس کنم که بویی ناب داشت.

می توانستم لحظه را در ذهنم که حال مانند جستوجوگری که دیوانه وار دنبال حقایق است بیابم.

لحظه ای که برای اولین بار در احساسات خودم زندانی بودم نمیدانستم چ حالی دارم انگار از خواب بلند شده ام و به من گفته اند دنیا نابود شده است.

دلم می خواست از عالم و ادم دور شوم. از خوب و بد ، زشت و زیبا، از هرکسی بود و هرکسی که فقط خاطراتش مانده بود.

انگار در جایی وسط تاریخ دنیا انجا که نه صدای پرندگان هنگام طلوع خورشید و نه ساعتی که ثانیه به ثانیه می گذرد را حس نمیکردی و در عین حال همه چیز برایت خیلی سریع پیش می رفت .

انگار سوار ماشینی بودی که گذشتن موانع را میدیدی ولی احساس پیروزی نمیکردی‌.

میدانم سعی دارم چیزی را توصیف کنم که هرکسی آن را حس نکرده است اما شاید اگر از این بگذریم درک خواهید کرد که احساس رهایی چیست.

احساسی که از تمام عالم و از تمام ذهن های مردم که در مغز تو ، خالی شده است دوری.

در جایی که فارغ از صدای قلبت وقتی هر لحظه نگرانی را در تو شکوفا میکند دور میشوی.

آری آن آغوش است . آغوشی که روزگاران زیادی بعد و قبل من ، پناهگاه هر چهره خندان یا هر چشم نگرانی بود.

می توانم نامش را سرودی کنم زیباتر از آواز گنجشک ها.

می توانم آغوشش را نقشی کنم زیباتر از هر نقاشی روی بوم.

می توانم محبتش را رشوه ای کنم که هر سردرگمی را خام خودش کند.

می توانم احساس در کنار او بودن را به حسی نسبت دهم مانند احساس قدم زدن در طبیعتی که تنها صدایش صدای پاهایت باشد.

می خواهم سرود، نقش ، رشوه و احساس در کنار او بودن را به نامی بسپارم که حال تنها او صاحب همه ی این احساس هاست.

او نامش مادر است.

(: ❤️💕