ارنست همینگوی ی جایی از کتاب پیرمرد دریا میگفت:
"نا امیدی یک گناه است"
او راست می گفت نا امیدی گناهی هست که مجازاتش نابودی رویا هایت خواد بود.
•Sedna•
- ۱ نظر
- ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۷
ارنست همینگوی ی جایی از کتاب پیرمرد دریا میگفت:
"نا امیدی یک گناه است"
او راست می گفت نا امیدی گناهی هست که مجازاتش نابودی رویا هایت خواد بود.
•Sedna•
می خندم چون باید عادت کرد.همیشه باید عادت کرد.عادت کردم به زندگی به نفس کشیدن.همه عادت کردن." عادت کردن "این تنفسی برای زندگی مردم هست.چشم هایم را به پذیرفتن اشک هایم عادت دادم و قلبم را برای درآغوش کشیدن خودم آموزش دادم.من زندگی کردن را اول یادگرفتم و بعد عادت میکنم.عادت میکنم در زندگی که من آن را یاد گرفتم معلم هایش هرگز دیدن من آنهارا شاد نمیکند. یاد گرفتم بازیگران صحنه های زندگی ام تمامشان برای نقش هایشان اسکار میگیرند.و من....>>
یاد گرفتم تا اشک هایم را پنهان کنم.یاد گرفتم لبخندم برای دیگران می تواند خنجری باشد برای مرگ شادی هایم.یاد گرفتم زندگی زیباست.یاد گرفتم زندگی هفت رنگ دارد مانند رنگین کمان آسمان شهر.یاد گرفتم همه ی اینها در بوم نقاشی زندگی ام چیزی جز چند حرکت قلم روی آن نیست.و من ... درآخر می خندم. می گریم و به بوم نقاشی ام خیره می شوم.
آیا این است؟
آیا زندگی همین چند قطره از رنگ های مرغوب است؟
آیا همینجا به پایان می رسد؟
پس کی؟پس چه زمانی می خواهم عادت کردن را کنار بگذارم؟
چه زمانی می خواهم روح سرکش طبیعتم را آزاد کنم؟
روح سرکش من نمیگذارد به اشک هایم دل ببندم.نمیگذارد به دیدن ترک شدنم از جمع دوستانم عادت کنم.روح سرکش من از همه ی آنها خواهد گذشت.روح سرکش من به اشک هایم می خندد.روح سرکش من حرف های دیگران را برای خودش سرمشق روزانه مدرسه نمیکند.
روح سرکش من رام است.هیچ چیز نمی گوید و کاری نمیکند زیرا او در بین وجودم زندانی است در بین نفس هایم بین اشک هایم بین حرف هایم.اما روزی من می خواهم عادت کنم.می خواهم عادت کنم به این زندگی به این عادت ها من این هارا یاد گرفتم.درست زمانی که آزمون های ترم آخر زندگی ام تمام شود روح سرکش را آزاد خواهم کرد.تا شاد باشم تا دیگر اشک نریزم و دوستانم را تماشا نکنم.
روح سرکش من رام است.رام من.رام زندگی ام.من دوستش دارم عادت کردن به اینجا را.
اینجا زندگی من است و من عادت کردم؛..
•Sedna•
" این دنیای او بود"
دخترک را میدیدم که چشم هایش به نور ماه خیره می نشستند.
کنارش که ایستادم آرام لب زد:
این دنیای من بود.
زیبا بود اما کوچک و من بودم که
منحصر به فردش کردم؛...
•Sedna•
زندگی آغازش با تنهایی و پایانش را همچنان با تنهایی بر جهان می نشاند. نگاهم را به سقف دوختم و گوشم را به تیک تاک ساعت عادت دادم . در خیالم چیزی می پروراندم . سوالی بزرگ از توانی نا چیز. سوالی بزرگ از توان ناچیز پاسخگوی خیالم. دلم پاسخی می خواست که دیگر جای سخنی نماند. بین فکر های بهم ریخته ام چیزی نمایان شد. حرف بر زبانم زود تر از افکارم جاری شد. افکارم پاسخ را از مادرم جویا می شدند. او در چشمانم می توانست همه چیز را بخواند. حال مانند هر دفعه که میزبان سوالاتم شده بود ، این بارهم با آرامش در کنارم نشست. دستی روی موهایم کشید. صدای گرمش آنقدر لبریز از محبت بود که جوابش را در ذهنم حک کرد. ما در میان این تنهایی ها زندگی را گم کردیم. اما روزی دنبال کسی گشتیم تا بگوید چرا زنده ایم؟چرا زندگی میکنیم؟ عزیزکم... انسان ها...کلمات...خاطرات...طعم قسمت کوچکی از غذای مادرانه...داغی چای لبسوزی زیر آفتاب تابستان....دستان گرمی که در آغوش کشیدن کارشان است...لبخند های از سر شوق...تمام اینها دلیلی شدند برای زندگی...روزی که انسان اولین لبخند را میبیند چیزی در قلبش جان می گیرد.وقتی طعم غذای مادرانه را احساس میکند،دلش می خواهد دوباره و دوباره آن را تجربه کند.فکر کن در بین این تنهایی های آغاز و پایان زندگی چقدر سخت میشد تحمل کرد.ولی حالا که طعم غذای مادرانه....لبخند دوست....آغوش....صدای خنده هایت...در دیروز ایستادند و خودشان را خاطره نامیدند تو آن هارا مرواریدی ارزشمند میدانی. این مروارید ها بیشتر می شوند گاهی سبک گاهی سنگین ولی همیشه هستند چه خوب باشند چه بد.عزیزکم ما برای عشق ورزیدن....احساس خوشبختی...شاد بودن...و مهم تر از آن پیدا کردن دلیلی برای زندگی به دنیا می آییم.
حرف هایش افکارم را نظم داد و در فکر دیگری زندانی ام کرد.اما می خواستم جوابش را نیز خودم پیدا کنم. پیداکردن جوابش برایم لذت بخش می شود.سرگرمم می کند و زندگی را به من می آموزد.
سوال من این است:
حال دلیل من برای زندگی چیست؟من چگونه تنهایی زندگی ام را آرایش میکنم؟می خواهم با کدام عصاره طعم زندگی ام را تغییر دهم؟
دمیدن می گرفت نسیم هر صبح
رمیدن را به از سردرگمی در صبح
جان در این ره به خوشی بنشان
کین ره به لبخند بماند به دلی هر صبح
•Sedna•
جمله ای برای شروع حرف هایم در ذهنم نیست ولی حالا که این را خواندی ، شد بهترین جمله برای آغاز سخن ما. چندروزی بود که فکر میکردم شاید شغلی که می خواهم درآینده داشته باشم، تنها یک کتابفروشی کتاب های دسته دوم در یک گوشه ای از شهر باشد.دوست دارم روزی که به این آرزویم میرسم کتابفروشی را جایی کنم برای همدلی،برای همدردی.جایی که همه ی مردم با هر عقیده و هر نژادی. با هر ظاهر هر جایگاهی در جامعه ، بدون قضاوت شدن و با آسودگی در کتابفروشی بنشینند و بگویند.از هرچیزی که در زندگی آها گذشته است.
میدانید چیزی که تابه حال به آن فکر نکرده بودم این است که در کتاب ها بیشتر از آنچه که فکر میکنید کلمه و حروف زندگی میکنند.هر کدام از کلمات معنی خودشان و ریشه ی خودشان را دارند. بعضی ها مذکرند و بعضی ها مونث ، بعض ها جمع و بعضی ها مفرد، بعضی ها ریشه ی عربی دارند و بعضی ها از کف خیابان های انگلیس آمدند.ولی همه ی آنها با معانی مختلف کنار هم چیده شدند و دنیای جدیدی ساختند.دنیایی که در آن همه با تفاوت های کم و زیاد کنار هم می ایستند و به دیگران زندگی را، خوشبختی را،لبخند را و هرآنچه تصور کنی یاد میدهند.کتاب ها دنیای را میسازند برای ما.دنیای برای یکی شدن و یکی بودن.
•Sedna•
میدانی که چوبی های خانه ام درد شده؟
میدانی که آمد های انسان ها برایم رفت شده؟
حال دیگر درد رفتنت برایم سنگ شده
حال دیگر آغوشت برایم منع شده
•Sedna•
نمیدانم که چه وقت هایی دلم خواب و خیال دارد
نمیدانم چه روز هایی بگم در چه خیال دارم
نمیدانم در کدام حالی وجودم را برنجانم
نمیدانم کجا و چه دورانی خیال هارا بپیچانم
•Sedna•
آغاز را از جایی می نویسم که در وسط زمین والیبال باشگاه ایستاده بودم.خالی خالی بود.توپ هایی که حالا پوسیده و بعضی ها خالی از باد بودند کنار دیوار های رنگ پریده بی حرکت ایستادند.دیوار ها قدیمی بودند که هنوز یادآور خاطرات زیادی بودند.خاطراتی مملو از صدای شادی بچه ها بعد از برد که بین دیوار ها می پیچید.چقدر برای گذشتن از آن روز ها زود بود. دلم برای تمام آن شادی ها و همدردی های بچه ها تنگ شده بود.بین این خاطره ها سمت یکی از توپ ها رفتم.کم باد بود اما با این حال وقتی روی زمین می افتاد چند بار کارش را تکرار می کرد. با هر ضربه ی توپ به زمین دوستانم در گوشه ی سالن پدیدار می شدند. من برای لحظه ای، دوباره تمام خاطرات تیم والیبال کلاسمان را در قاب چشمانم دیدم. توپ را برداشتم در سالن خالی ولی پر از خاطره دویدم. به تور نزدیک شدم. آخرین پرش و صدای برخورد توپ به زمین حریف. یک امتیاز برای ما. حالا تنها صدای توپ که به گوشه ی دیوار می رفت جایگزین صدای پرشور بچه ها شده بود. دوباره برای آخرین بار نگاهی به این خالی های پر خاطره انداختم . لحظه های شیرینی بود. خندیدن در کنار دوستانم، شیرین ترین بخش خاطره های تیم والیبال کلاس ما بود.
•Sedna•
آخرین ثانیه های نیمه شب گذشتند. صدای درشکه ها آخرین صدای شهری بودند که در تاریکی فرورفته بود. مانند همیشه همین طور ایستاده بودم. نگاهی به خودم اتداختم ، کمی رنگ سیاه و تزئینی از رنگ های قهوه ای ، زنگ زدگی. در این ساعات شب تنها ، تاریکی مهمان آسمان بود. نگاهی به اطراف انداختم. دیگر زمان زیادی گذشته بود، که کسی روی نیمکت خالی نمی نشست. اما امشب چیزی را دیدم. اول بزرگ و طولانی بود.کم کم صداهای آرام و خسته ای نزدیک شد. کم کم کوتاه تر شد. دیگر می توانستم اورا با سایه کوتاهش ببینم. او آرام و بی صدا بود. کمرش خمیده تر از قبل بود.آری این اولین دیدار ما نبود. از خنده های کودکانه اش گرفته تا گریه های بی وقفه اش را به یاد دارم.
مه جلوی پایم را گرفته بود.راهی که به نیمکت منتهی میشد از کودکی در خاطرم نقش بسته بود.روی نیمکت نشستم. حالا آسمان هم مانند من نبود. روزی شادی هایی که روی نیمکت بر دلمان می نشست یا حرف هایی که در شب بین من و او رد و بدل میشد، در دفتر خاطراتم می نشست. اما حال دیگر اورا کنارم نداشتم و فقط شاخه ی گلی که آخرین یادگار از او بود برایم باقی مانده بود. شاخه را در دستم می چرخاندم و خاطراتش را در قلبم مرور می کردم. سایه خانه ها در آب ، چراغ های بلند شهر، سنگ فرش های زمین ، همه ی اینها خاطرات مارا یادآور میشدند.قطره های باران روی شاخه گل و دستانم می نشستند. ناگهان گرمای آشنایی در دل سرمای هوا نشست.او را کنارم دیدم. به چشمانش نگاه کردم که خاطراتم از آن سرچشمه می گرفتند.از غمی که روی سینه ام سنگینی می کرد ، لب به سخن باز کردم: اینقدر زود برای ترک کردن من رویا می بافتی؟ میدانی چقدر از دوریت ثانیه هارا می شمارم؟ اینقدر می شمارم تا فراموشم شود. تمام آن زمان هایی را که نگاهت آرامش روحم و دستانت تسکین دهنده غم هایم بود.
لحظه ای سکوت را بر حرف زدن ترجیح دادم. دلم می خواست صدایش را دوباره بشنوم.نگاهی به او انداختم. چیزی نمیگفت. دستانم را سمت دستانش بردم ، دریغ از او که چیزی جز خیال نبود. او آرام محو می شد. در هرثانیه بیشتر از قبل. تا اینکه برای همیشه کاملا مرا ترک کرد. نگاهی به آسمان انداختم. گرمای دستانش با گرمای اشک هایم یکی شدند. روبه آسمان می گفتم تا بلکه او بشنود : هرثانیه که می گذشت ، ذره ذره جانم را می گرفت.زمانی که می گذرد خاطره های تورا از یادم می برد. چرا برای ترک کردنم آنقدر عجله داشتی ؟
صدایم را پایین آوردم. نگاهی به ساعت شهر انداختم. هنوز ثانیه ها می رفتند. زمان همیشه پایان دهنده ای برای زندگی من بود. اشک هایم را پاک کردم و به نیمکت و چراغ زنگ زده نگاهی انداختم. حالا این آخرین خاطره ی من و نیمکت زیر چراغ قدیمی شهر می شد. ولی این خاطره تفاوت بسیاری با روزهای زندگی ام داشت. امروز، در یک جمله به خاطره ی امشب تبدیل می شد. آخرین خاطره ی دفتر من تنها یک جلمه بود. او در زندگی من سودایی بیش نبود.
و در آخرش برای آخرین بار :
امضاء ، پیرمردی در زمان
"پایان"
•Sedna•