سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۷۲ مطلب با موضوع «همه مطالب» ثبت شده است

دریافت

روش کلیک کن👆🏼🙂

باران می بارد.

آرام تر از همیشه بر روی زمین می نشیند.

مانند قلب من آرام است.

شایدهم مانند چشم هایم آرام و...؛

در سکوت به قطرات چشم می دوزم.

این شب هم تموم شد؟

صبح طلوع می کند؟

سبزه برمی خیزد؟

نسیم می وزد؟

شبنم بر روی گلبرگ می ایستد؟

آیا تمام اینها فردا هم تکرار می شوند

تا چشم هایم به امید دیدارشان شب را صبح کند؟

 

 

من دلم کمی رهایی می خواهد...

فارغ از احساسات...

فارغ از رویا....

فارغ از دنیا...

شاید میان صفحات کتاب...

همراه سکوت شبنم صبح....

 

•sedna•

صبح آغاز شد...

اشک هایم را پاک کرد....

و من را به صرف چایی گرم ، آسوده از هر خیالی، دعوت کرد...؛"^🌝🌤

 

•sedna•

 

می خواستند بال هایم را جدا کنند تا از آبی بی کران بر روی زمین رهایم کنند...؛

روبه فرشته ی کنارم که از میان انسان ها باز گشته بود گفتم:

می خواهم بروم و بین انسان ها عدالت را ... بخشیدن را ... و پذیرفته شدن انسان ها با بال هایشان را به یادگار بگذارم..."

حرفش لبخندم را محو کرد..،

"اگر قلبت را نشکستند و امیدت را زیر پایت نگذاشتند و در مقابل لبخندت دندان های نیششان را نثارت نکردند...آری شاید آن موقع تو موفق شده باشی"

 

•sedna•

༺ ✞ انساט ها تغییر نمے کننـב...؛

آنها ؋ـقط آشکار مے شونـב و بعـב پنهان...؛^ ༻ღ"

•sedna•

   

تو برایم همانند نور مهتاب میان ظلمات شب هایم هستی...•°☆

•sedna•

آدمک آخر دنیاست؛بخند🙂

آدمک مرگ همینجاست؛بخند🍀

دستخطی که تورا عاشق کرد♡

شوخی کاغذی ماست؛بخند🙂

آدمک خر نشوی گریه کنی☀️

کل دنیا سراب است ؛ بخند🌙

آن خدایی که بزرگش خواندی🪐

به خدا مثل تو تنهاست؛بخند":)

ساعت ها با فکر کردن به صدای ترقه ها و خنده ها حتی صدای جیغ از ترس پریدن روی آتش گذشتن و همشون رو حالاروبه روی چشمام میدیدم.نور زرد و نارنجی آتش جلوی چشم همه توی تاریکی شب می درخشید.پشت یکی از کلوش هایی که آتش روی اون شعله ور شده بود ایستادم.هفت تا آتش.کمی عقب تر ایستادم و شروع کردم به پریدن.گرمای لحظه ای و داغ آتش رو احساس می کردم اما لذت پریدن دوباره از روی آتش،صبرم رو کمتر می کرد.نفسم رو حبس می کردم که دود آتش توی ریه هام نرود.وقتی از آتیش هفتم پریدم دیگه نفسی برام نمونده بود.کنار یکی از کلوش هایی که داشت خاکستر می شد ایستادم و به نور روشنی که از کلوش آتش گرفته دیگری می آمد خیره شدم.آتش ها به خاکستر تبدیل شدن و نوبت رسیده بود به دیدن صورت های دود گرفته.البته از بوی دودی که کل فضا رو گرفته بود می گذرم.هرکس گوشه ای نشسته بود و چیزی میگفت.بعضی ها خیلی جدی حرف می زدند و بعضی ها هم لحظه به لحظه می خندیدن.ولی من بین آنها در کنار احساس خوشحالی که داشتم ، می خواستم هیچ حرفی نزنم و فقط به جمعی که دوباره دور هم بودند نگاه کنم.من تصویر آن جمع رو قابی از مرغوب ترین چوب گرفتم و گوشه ای از قاب چوبی اش نوشتم"چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"و با آرزوی تکرار شدن این روز و این تصویر ، آرام روی دیوار خاطراتم آویزان کردم.حالا یک قاب دیگر به عکس ها اضافه شده بود.قابی که نمی توانم تصور کنم آیا باز هم با همین تعداد تکرار می شود؟

 

"خاطره چهارشنبه سوری سال ۱۴۰۱"

معلم در کلاس رو باز کرد و با لبخند ملایمی وارد کلاس شد.همه ی بچه ها  سرجاهایشان نشسته بودند.کسی چیزی نمی گفت.

معلم درس را شروع کرد.بادگرمی که توی حیاط خالی مدرسه می وزید بوی خاک را تا توی کلاس می آورد.تعداد زیادی توی کلاس نبودیم.فقط ۱۱ نفر.آخرین جایی که صدای معلم پایین آمد درس تمام شد.اما به معنی تمام شدن زنگ نبود.بالاخره ۱ ساعت و نیم زنگ کلاس بود.روی میز کنار پنچره نشست و دفتر نمره اش را باز کرد.شوقی برای جواب دادن سوالات نبود.تک تک صدا می زد و بچه ها می ایستادند و جواب می دادند. نوبت به من رسید.یادم می آمد اوایل سال استرس جواب دادن برایم خیلی سخت بود.اما حالا کتاب را از بر بودم.جواب دادم و نشستم.دیگر معلم چیزی برای آموزش قبل از عید نداشت.زنگ تفریح که خورد هیچ صدایی توی راهروی مدرسه نبود.توی راهرو ایستاده بودم.دفتر مدیر...اتاق اجرایی...اتاق بهداشت...ساختمان پرورشی...همه و همه دیگر برای ۲ هفته صدای دانش آموزان را نمی شنیدند.۲ هفته تعطیلی برای عید.

عید می رسد اما خسته است. شاید فقط برای من اینطور باشد.

عمونوروز کمی نیاز به درآغوش کشیده شدن دارد.صدای آواز هایش را از دور می شنوم اما ای کاش نزدیک تر شود.حالا من می خواهم کنار او بنشینم و به قطار سال نگاه کنم که روی ریل دنیا به حرکت در آمده.در کوپه ای خاطره ی آشنایی با بچه های مدرسه.در کوپه ای جدایی از خاطره ها و دوستان مدرسه ی قبلی.کوپه ی دیگری اولین کارنامه ۲۰ کلاس هفتم و شادی اش.کوپه ها زیادند اما من یک کوپه را انتخاب کردم و وارد آن شدم می خواهم از این کوپه از قطار سال چند خاطره به یادگار بردارم.بهایی ندارد زیرا که اینها فقط برای من با ارزش بودند و هستند.

 

•Sedna•