سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۳۷ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

 

کتاب هایی که نخوانده ایم...راه هایی که نرفته ایم...انسان هایی که ندیده ایم...خنده هایی که بر لبمان نیامده...شادی هایی که نکرده ایم...کافه هایی که نرفته ایم...حرف هایی که نگفته ایم...

وجود انسان با همه ی این کارهای نکرده و اتفاق های نیفتاده اشباع شده است.

چقدر دلم می خواهد همه ی آنهارا احساس کنم...✋🌗

باران می بارد.

آرام تر از همیشه بر روی زمین می نشیند.

مانند قلب من آرام است.

شایدهم مانند چشم هایم آرام و...؛

در سکوت به قطرات چشم می دوزم.

این شب هم تموم شد؟

صبح طلوع می کند؟

سبزه برمی خیزد؟

نسیم می وزد؟

شبنم بر روی گلبرگ می ایستد؟

آیا تمام اینها فردا هم تکرار می شوند

تا چشم هایم به امید دیدارشان شب را صبح کند؟

 

 

من دلم کمی رهایی می خواهد...

فارغ از احساسات...

فارغ از رویا....

فارغ از دنیا...

شاید میان صفحات کتاب...

همراه سکوت شبنم صبح....

 

•sedna•

صبح آغاز شد...

اشک هایم را پاک کرد....

و من را به صرف چایی گرم ، آسوده از هر خیالی، دعوت کرد...؛"^🌝🌤

 

•sedna•

 

می خواستند بال هایم را جدا کنند تا از آبی بی کران بر روی زمین رهایم کنند...؛

روبه فرشته ی کنارم که از میان انسان ها باز گشته بود گفتم:

می خواهم بروم و بین انسان ها عدالت را ... بخشیدن را ... و پذیرفته شدن انسان ها با بال هایشان را به یادگار بگذارم..."

حرفش لبخندم را محو کرد..،

"اگر قلبت را نشکستند و امیدت را زیر پایت نگذاشتند و در مقابل لبخندت دندان های نیششان را نثارت نکردند...آری شاید آن موقع تو موفق شده باشی"

 

•sedna•

༺ ✞ انساט ها تغییر نمے کننـב...؛

آنها ؋ـقط آشکار مے شونـב و بعـב پنهان...؛^ ༻ღ"

•sedna•

   

تو برایم همانند نور مهتاب میان ظلمات شب هایم هستی...•°☆

•sedna•

معلم در کلاس رو باز کرد و با لبخند ملایمی وارد کلاس شد.همه ی بچه ها  سرجاهایشان نشسته بودند.کسی چیزی نمی گفت.

معلم درس را شروع کرد.بادگرمی که توی حیاط خالی مدرسه می وزید بوی خاک را تا توی کلاس می آورد.تعداد زیادی توی کلاس نبودیم.فقط ۱۱ نفر.آخرین جایی که صدای معلم پایین آمد درس تمام شد.اما به معنی تمام شدن زنگ نبود.بالاخره ۱ ساعت و نیم زنگ کلاس بود.روی میز کنار پنچره نشست و دفتر نمره اش را باز کرد.شوقی برای جواب دادن سوالات نبود.تک تک صدا می زد و بچه ها می ایستادند و جواب می دادند. نوبت به من رسید.یادم می آمد اوایل سال استرس جواب دادن برایم خیلی سخت بود.اما حالا کتاب را از بر بودم.جواب دادم و نشستم.دیگر معلم چیزی برای آموزش قبل از عید نداشت.زنگ تفریح که خورد هیچ صدایی توی راهروی مدرسه نبود.توی راهرو ایستاده بودم.دفتر مدیر...اتاق اجرایی...اتاق بهداشت...ساختمان پرورشی...همه و همه دیگر برای ۲ هفته صدای دانش آموزان را نمی شنیدند.۲ هفته تعطیلی برای عید.

عید می رسد اما خسته است. شاید فقط برای من اینطور باشد.

عمونوروز کمی نیاز به درآغوش کشیده شدن دارد.صدای آواز هایش را از دور می شنوم اما ای کاش نزدیک تر شود.حالا من می خواهم کنار او بنشینم و به قطار سال نگاه کنم که روی ریل دنیا به حرکت در آمده.در کوپه ای خاطره ی آشنایی با بچه های مدرسه.در کوپه ای جدایی از خاطره ها و دوستان مدرسه ی قبلی.کوپه ی دیگری اولین کارنامه ۲۰ کلاس هفتم و شادی اش.کوپه ها زیادند اما من یک کوپه را انتخاب کردم و وارد آن شدم می خواهم از این کوپه از قطار سال چند خاطره به یادگار بردارم.بهایی ندارد زیرا که اینها فقط برای من با ارزش بودند و هستند.

 

•Sedna•

ارنست همینگوی ی جایی از کتاب پیرمرد دریا میگفت:

"نا امیدی یک گناه است"

او راست می گفت نا امیدی گناهی هست که مجازاتش نابودی رویا هایت خواد بود.

 

•Sedna•

می خندم چون باید عادت کرد.همیشه باید عادت کرد.عادت کردم به زندگی به نفس کشیدن.همه عادت کردن." عادت کردن "این تنفسی برای زندگی مردم هست.چشم هایم را به پذیرفتن اشک هایم عادت دادم و قلبم را برای درآغوش کشیدن خودم آموزش دادم.من زندگی کردن را اول یادگرفتم و بعد عادت میکنم.عادت میکنم در زندگی که من آن را یاد گرفتم معلم هایش هرگز دیدن من آنهارا شاد نمیکند. یاد گرفتم بازیگران صحنه های زندگی ام تمامشان برای نقش هایشان اسکار میگیرند.و من....>>

یاد گرفتم تا اشک هایم را پنهان کنم.یاد گرفتم لبخندم برای دیگران می تواند خنجری باشد برای مرگ شادی هایم.یاد گرفتم زندگی زیباست.یاد گرفتم زندگی هفت رنگ دارد مانند رنگین کمان آسمان شهر.یاد گرفتم همه ی اینها در بوم نقاشی زندگی ام چیزی جز چند حرکت قلم روی آن نیست.و من ... درآخر می خندم‌. می گریم و به بوم نقاشی ام خیره می شوم.

آیا این است؟

آیا زندگی همین چند قطره از رنگ های مرغوب است؟

آیا همینجا به پایان می رسد؟

پس کی؟پس چه زمانی می خواهم عادت کردن را کنار بگذارم؟

چه زمانی می خواهم روح سرکش طبیعتم را آزاد کنم؟

روح سرکش من نمیگذارد به اشک هایم دل ببندم.نمیگذارد به دیدن ترک شدنم از جمع دوستانم عادت کنم.روح سرکش من از همه ی آنها خواهد گذشت.روح سرکش من به اشک هایم می خندد.روح سرکش من حرف های دیگران را برای خودش سرمشق روزانه مدرسه نمیکند.

روح سرکش من رام است.هیچ چیز نمی گوید و کاری نمیکند زیرا او در بین وجودم زندانی است در بین نفس هایم بین اشک هایم بین حرف هایم.اما روزی من می خواهم عادت کنم.می خواهم عادت کنم به این زندگی به این عادت ها من این هارا یاد گرفتم.درست زمانی که آزمون های ترم آخر زندگی ام تمام شود روح سرکش را آزاد خواهم کرد.تا شاد باشم تا دیگر اشک نریزم و دوستانم را تماشا نکنم.

روح سرکش من رام است.رام من.رام زندگی ام.من دوستش دارم عادت کردن به اینجا را.

اینجا زندگی من است و من عادت کردم؛..

 

•Sedna•