سدنا حقیقی

سفیر دنیای خیال

سفیر دنیای خیال

۷۲ مطلب با موضوع «همه مطالب» ثبت شده است

f

به نظرتون شادی یعنی چی؟

به دیدارم بیا....همراه با شاخه ای از گل های رز وحشی...؛"

گل را روی نامه ای بگذار...،از همان نامه های قدیمی که عشق در 

تار و پودش جای داد،،

در نامه از آفتاب برایم بگو..برایم از طلوع خورشید بگو...آیا آسمان از فراز کوه ها همچون اینجا زیباست؟

گمان می کنم در فراز کوه ها،آسمان وسیع تر است...آنقدر که سبزه ها و خانه ها را در بر بگیرد.

اگر همانقدر دل انگیز باشد..شاید وقت آن رسیده است که اینجا را ترک کنم و همراه جویبار ها به بالای کوه ها سفرکنم...

همانجا که آسمان نزدیک تر است و هنگام سپیده دم ابر ها بر زمین  می نشینند...

🌅⏳

احساس میکنم آنقدری خسته ام که نمی توانم به دیگران فکر کنم

نمی توانم برای هر احساسی اشک بریزم

دیگر نمی توانم چیزی را روی قلبم تحمل کنم

آنقدر خسته که انگار روی یک تکه ابر دراز کشیده ام و از او می خواهم من  را با خود ببرد...

مهم نیست کجا باشد...فقط بروم جایی که

کسی نبیند

کسی نشنود

کسی چیزی نگوید

هیچ چیز

فقط خودم باشم و خودم

و سکوت

شاید تابلوی بزرگی زدم و رویش نوشتم:

"اینجا کسی به نام"من" زندگی می کند...لطفا هیچ نگویید و هیچ نشنوید...اینجا چیزی برای شنیدن و چیزی برای بازگو کردن نیست"

 

آری اینجا فقط کسی می خواهد کنار آتش بنشیند و تا روزهای دیگر هیج نگوید...و صفحات کاهی کتابی را ورق بزند و اجازه دهد به آرامی در کتاب غرق شود...

شاید پریزادی اورا نجات داد...

دیروز تنهایی رفته بودم کتاب بخرم...موقع برگشت

سایه آفتاب روی کتابم این شکلی شد...(:

انگار یک گربه هست که چاقو دستشه>>>>>

مرگ نزدیک است...

زندگی هرلحظه دورتر می شود...

و من دستانت را محکم تر می گیرم...

تا شاید رهایم نکنی...

شاید بگذاری لحظه ای دیگر...

باز در چشمانت غرق شوم...

و باز به دنبال تو بگردم...

به دنبال تو که چیزی جز او نیستی...

تو آن شب گوشه ی دفترت بی مقدمه نوشتی:

و امشب باران زد...

 

"آری آن شب آسمان برای تو بارید...و من امشب هنگامی که باران زد یاد تو افتادم...و گوشه ی دفترم به یادت نوشتم:"

*و امشب به یادت اشک هایم سرازیر شد*

 

 

 

اگر انسان ها روی برگرداندند...من به آغوش تو پناه میبرم...

اگر انسان ها سرد شدند...به آغوش تو پناه میبرم...

اگر همه چیز ناپدید شد باز به دنبال آغوشت می گردم تا به آن پناه ببرم....

Lets talk about....,''

Moon>>>

🌘🌗🌖🌕🌔🌓🌒

یادم می آید که هوا در تاریکی می دمید.انگار درون قلبم کسی آهسته فریاد می کشید و اشک می ریخت.گویی فراموش کرده بودم من هم هستم.نمیدانم کجا بودم.نمیدانم کسی کنارم بود یا نه.فقط به یاد دارم که کناری نشستم.قلبم از درد تنگ به خود می پیجید.انگار سعی داشت خودش را درآغوش بگیرد.

خسته تر از آن بودم که دنبال کسی بگردم.همانجا بود.دریغ از درنگ...پیوسته اشک ریختم.

عجیب بود احساس تنهایی نمی کردم که ناگهان دست روی شانه ام نهاد...

_چرا اینگونه اشک میریزی؟..‌.من هنوز تورا ترک نکرده ام...و هنوز از یاد نبرده ام...گرچه تو مرا ندیدی اما من هرروز تورا میدیدم و دلم سخت برابت تنگ می شد...

برگشتم تا اورا ببینم..‌.اما چیزی نبود و فقط آفتاب سلانه سلانه طلوع کرد و من خودم را میان مه دیدم...

گمان میکنم آن شب او از آسمان ها آمد تا بگوید که هیچ وقت تنها نیستم...